صد داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی (ساده) تا پیشرفته با ترجمه فارسی

  1401-09-19
  آموزش زبان انگلیسی

در راستای آموزش زبان انگلیسی در این مقاله بر آن شدیم تا 100 داستان آموزشی کوتاه به زبان انگلیسی و با ترجمه فارسی را گردآوری کنیم تا شما عزیزان بتوانید از خواندن آنها لذت برده و مهارت خود را در امر آموزش زبان انگلیسی بهبود بخشید.

آموزش زبان انگلیسی صرفا از طریق خواندن داستان امکان پذیر نیست و شما زبان آموزان این مطلب را می دانید. اما بحث ما در این مقاله این است که در راستای آموزش زبان انگلیسی، خواندن داستان های مختلف، مهارت های شما را بهبود می بخشد. برای مثال:

1- سرعت خواندن شما را بهتر می کند

2- شما را با لغات بیشتری آشنا می کند

3- شما را با جملات بیشتری آشنا می کند

4- کاربرد کلمات در جملات مختلف را به شما یاد می دهد

5- گاها شما را با اصطلاحات آشنا می کند

 

بنابراین همانطور که قبلا نیز در این وب سایت توضیح داده شده، شما برای یادگیری هر چه بهتر زبان انگلیسی باید تمام مهارت های خود در این زبان را تقویت کنید. بنابراین خواندن داستان های کوتاه را به شما پیشنهاد میکنیم.

نکته مهم: آموزش زبان انگلیسی در آموزشگاه زبان انگلیسی چکاوک بر پایه متد جدیدی است که در هیچ وب سایت و آموزشگاهی نمی توانید آن را پیدا کنید. شیوه ای کاملا منحصر به فرد و جذاب که می تواند در مدت زمان کوتاهی، مطالب بسیار کاربردی و مهمی را به شما یاد دهد تا بتوانید به راحتی به زبان انگلیسی صحبت کنید. بنابراین پیشنهاد می کنیم تا با مراجعه به صفحه اصلی وب سایت آموزشگاه زبان انگلیسی چکاوک، خلاصه ای از نحوه آموزش و عملکرد ما را مطالعه بفرمایید.

 

 

در ادامه داستان ها را به ترتیب خواهیم داشت:

 

1- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Emily’s Secret (راز امیلی) 

سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret.

امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی میکند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی و دوستان زیادی دارد. اما امیلی خوشحال نیست. او رازی دارد.

She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her.

اون نمیخواهد به کسی درباره رازش چیزی بگوید. او احساس شرمساری می کند. مشکل اینجاست که اگر کسی در مورد آن (رازش) چیزی نداند، نمی تواند به او کمکی کند.

Emily doesn’t write her homework. When there is an exam – she gets sick. She doesn’t tell anyone, but the truth is she can’t read and write. Emily doesn’t remember the letters of the alphabet.

امیلی تکالیف مدرسه خود را نمی نویسد. هنگامی که امتحان دارد، او مریض می شود. او به کسی چیزی نمی گوید اما واقعیت این است که او نمیتواند بخواند و بنویسد. امیلی حروف الفبا را به یاد نمی آورد.

One day, Emily’s teacher finds out. She sees that Emily can’t write on the board. She calls her after class and asks her to tell the truth. Emily says, “It is true. I don’t know how to read and write”. The teacher listens to her. She wants to help Emily. She tells her, “That’s ok. You can read and write if we practice together”.

روزی معلم امیلی این را میفهمد. او می بیند که امیلی نمی تواند بر روی تخته بنویسد. او امیلی را بعد از کلاس صدامیزند و از او میخواهد حقیقت را به او بگوید. امیلی می گوید "این درست است. من نمیدانم چطور بخوانم و بنویسم." معلم به او گوش میکند. او میخواهد به امیلی کمک کند. او به امیلی میگوید "مشکلی نیست. تو می توانی بخوانی و بنویسی اگر ما با هم تمرین کنیم".

So Emily and her teacher meet every day after class. They practice together. Emily works hard. Now she knows how to read and write.

پس امیلی و معلمش هر روز بعد از کلاس (همدیگر را) ملاقات میکنند. آنها با هم تمرین میکنند. امیلی به سختی کار میکند. حالا او میداند چگونه بخواند و بنویسد.

 

 

2- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Act like the Others (همرنگ جماعت شو)

سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna. Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.

جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه به سر میبرند. مایک عاشق بازدید کردن از ساختمانهای تاریخی است. جک موافقت میکند تا همراه با مایک به دیدن چند ساختمان تاریخی برود.

Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.

لیدیا و آنا تصمیم میگیرند تا در شهر خرید کنند. دخترها داد میزنند: “وقتی برگشتیم شما پسرها را “!میبینیم

In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress. “Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.

در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را میبینند اما وقتی وارد کلیسا میشوند، میبینند که یک مراسم در حال برگزاری است. مایک در گوشی میگوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما  »!نشود. و مثل بقیه رفتار کن

Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.

چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا مینشینند. طی مراسم، آنها بلند میشوند زانو میزنند و مینشینند تا هرکاری که جمعیت انجام میدهند را تقلید کنند.

“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.

 “.مایک به جک می گوید: “امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگرها نباشیم.

At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up. “We should stand up, too!” Jack whispers to Mike. So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!

یک بار کشیش کسی را صدا میزند و مردی که کنار جک و مایک نشسته است بلند میشود. جک در گوش مایک میگوید: “ما هم باید بلند شویم!” پس جک و مایک همراه مرد بلند میشوند. ناگهان ، !همه ی آدمها شروع به خندیدن میکنند.

After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English. “What’s so funny?” Jack asks. With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”

بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش که انگلیسی صحبت میکرد، رفتند. جک پرسید: “چه چیز خیلی خندهدار بود؟” کشیش با لبخندی بر لب گفت: “خب پسرها، یک نوزاد متولد شده و رسم این است “.که از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.

Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people do before we act like the others!” 

جک و مایک به همدیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت: “فکر کنم بهتر باشد  “.تا قبل از اینکه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آنها چه میکنند

 

 

3- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Anniversary Day (سالگرد ازدواج)

سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants. They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.

کلویی و کوین از رفتن به رستورانهای ایتالیایی لذت میبرند. آنها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.

سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک است. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن در یک رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او به یک رستوران زنگ میزند تا میز رزرو کند اما آنها هیچ میز خالی ندارند. او به یک رستوران دیگر زنگ میزند اما آنها هم هیچ جای خالی ندارند.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.

کوین فکر میکند و در خانه قدم میزند. او میداند که کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او میداند که هیچ چیز او را خوشحالتر نمیکند. اما هر دو رستوران ایتالیایی در شهر شلوغ هستند و جای خالی ندارند.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.

کوین  ایده ای دارد. چطور است که او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور میکند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن میکند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش میکند. کلویی عاشق زمانی است که  کوین برای شاد کردنش تلاش میکند.

There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook. In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.

فقط  یک مشکلی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست. راستش، کوین آشپز افتضاحی است. وقتی او سعی  میکند صبحانه درست کند تخم مرغ را میسوزاند، وقتی سعی میکند ناهار درست کند سالاد را خراب  میکند، وقتی سعی میکند شام درست کند حتی همسایهها هم بوی بد غذایش را متوجهمیشوند.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!

ایده ی دیگری به ذهن کوین می رسد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد، به یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، میتواند آن غذا را به جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home. As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in. “Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.

روز موعود فرا میرسد. کلویی هنوز سر کار است وقتی کوین غذا را سفارش میدهد، دنبال غذا میرود ،و آن را به خانه میآورد. وقتی او میز را میچیند، شمعها را روشن میکند و موسیقی را پخش میکند ،کلویی به خانه میآید. کوین به کلویی میگوید:« سالگرد ازدواجمان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه شان را به کلویی نشان می دهد.

Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.” Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her. “I guess it’s always good to practice!” he says.

کلویی گیج شده است. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.” کوین مکث میکند، به تقویم نگاه میکند و متوجه میشود که کلویی راست میگوید. او بر میگردد و به کلویی نگاه میکند. او میگوید: “فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوبی است!”

 

 

4- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - A Surprise from Australia (سوپرایزی از استرالیا)

سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

The school ends and Erica quickly puts her books in the bag and runs out of the class.

مدرسه تمام میشود و اریکا به سرعت کتابهایش را توی کیفش میگذارد و از کلاس بیرون میدود.

Today is a special day. Erica is very excited. She runs home and thinks about her uncle. She spoke with him on the phone a week ago. He returns from Australia, and he brings a special surprise with him! .

امروز  یک روز ویژه است. اریکا خیلی هیجان زده است. او به خانه میدود و در مورد عمویش فکر میکند او با عمویش یک هفته پیش تلفنی صحبت کرده است. او از استرالیا برمیگردد، و او با خود یک چیز غافلگیر کننده میآورد.

 Erica is very happy. She thinks about the surprise that he brings.

اریکا بسیار خوشحال است. او در مورد چیز غافلگیر کنندهای که او (عمویش) میآورد فکر میکند.

“Maybe he brings a surfboard? That is fun! I can learn how to surf!”, “Maybe he brings Australian nuts? Oh, I can eat nuts all day!”, “Or maybe he brings a kangaroo? That is not good. I don’t have a place in my room for a kangaroo…”

“شاید او یک تخته موج سواری میآورد؟ این سرگرم کننده است! من میتوانم یاد بگیرم چگونه موج سواری کنم.”، “شاید او خشکبار (مغز) استرالیایی بیاورد؟ اوه، من میتوانم تمام روز خشکبار بخورم.”، “یا شاید او یک کانگرو بیاورد؟ این خوب نیست. من جایی در اتاقم برای یک کانگرو ندارم…”

Erica finally arrives home. Her parents are there, and her uncle is there! She is very happy to see him. They hug and she jumps up and down.

اریکا سرانجام به خانه میرسد. والدینش آنجا هستند، و عمویش (هم) آنجاست! او از دیدنش خیلی خوشحال است. آنها (همدیگر را) بغل می کنند و او بالا و پایین می پرد.

“Uncle, uncle,” she calls, “what special surprise do you have for me from Australia?”

“عمو، عمو” او فریاد صدا میزند، “چه سورپرایز خاصی برای من از استرالیا آورده ای؟”

“Well,” her uncle smiles and answers, “I have for you an Australian aunt!”

 “خب” عموی او لبخند میزند و جواب میدهد، “من برای تو یک زن عموی استرالیایی آوردم”

 

 

5- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Formula For Happiness   (فرمول خوشبختی)

سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past) - گذشته استمراری (Past Continuous) - ماضی بعید (Past Perfect) 

 

In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars.

در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذهای یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد. در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری، برادرزاده ی مامور تحویل، این یادداشت ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت.

One note said, “Where there’s a will, there’s a way.” The other said, “A calm and humble life will bring more happiness than the pursuit of success and the constant restlessness that comes with it.” Multi-millionaire Mo Gawdat curiously came to a similar conclusion as Einstein after trying to find his own formula for happiness. On paper, his life ticked every box. He was a top Google executive. He lived in a huge house. He married his university sweetheart and fathered two beautiful children.

در یکی از یادداشت ها گفته است : "هرجا که خواسته ای وجود دارد راهی وجود دارد" (اگر چیزی را واقعا بخواهی، راهی برای انجام آن پیدا میکنی). و در دیگری گفته است: "یک زندگی آرام و فروتنانه، خوشبختی بیشتری نسبت به پیگیری موفقیت و بی ثباتی مداوم که همراه آن است، به ارمغان خواهد آورد". مولتی ملیونر "مو گاودات" به طور عجیبی پس از تلاشش برای رسیدن به فرمول خوشبختی، به نتیجه مشابهی رسید. ظاهرا او در زندگی اش به همه چیز رسیده بود. او یک مدیر اجرایی ارشد گوگل بود، در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کرد. با معشوقه ی زمان دانشگاه خود ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند زیبا شده بود.

He was incredibly wealthy. Once he purchased a vintage Rolls-Royce at the drop of a hat. People thought he had the perfect life, but Mo was as miserable as sin. Mo believed happiness could be captured in a computer code. He wanted to develop an algorithm which could bring complete happiness. Together with his son Ali, they created a formula. Mo thought it nailed the art of happiness

او بسیار ثروتمند بود. یک بار یک خودرو رولز رویس قدیمی و گرانقیمت را در یک لحظه و بدون لحظه ای فکر خرید. مردم فکر می کردند او یک زندگی کامل و بی نقصی دارد، اما "مو" بسیار غمگین بود. "مو" معتقد بود خوشبختی را می توان در یک کد کامپیوتری بدست آورد. او می خواست الگوریتمی را پیدا کند که بتواند خوشبختی کامل را به ارمغان بیاورد. همراه پسرش علی یک فرمول ایجاد کردند. "مو" فکر می کرد این فرمول، هنر خوشبختی را تکمیل می کند.

And then something terrible happened. Ali was rushed to the hospital for a routine appendix removal. A needle punctured a major artery by mistake. His 21-year-old son’s organs were failing one by one. The time had come to say goodbye. Mo and his wife kissed Ali’s forehead and left the hospital. Grief overwhelmed them.

سپس اتفاق وحشتناکی افتاد. علی برای یک عمل آپاندیس معمولی به طور اورژانسی به بیمارستان انتقال داده شد. یک سوزن اشتباها یک شریان اصلی را سوراخ کرد. ارگان های حیاتی پسر21 ساله او یکی پس از دیگری از کار می افتادند. زمان خداحافظی فرا رسیده بود. "مو" و همسرش پیشانی علی را بوسیدند و بیمارستان را ترک کردند. غم و اندوه آنها را فرا گرفته بود.

Mo blamed the doctors for his son’s death, and he blamed himself. His wife told him blaming other people would not bring Ali back. This struck a chord with Mo.

مو" دکترها را برای مرگ فرزندش مقصر می دانست و همچنین خودش را سرزنش میکرد. همسرش به او گفت مقصر دانستن دیگران، علی را بر نمی گرداند. این حرف بر روی "مو" تاثیر گذاشت.

He began to look at Ali’s death in a different light. He heard his son’s voice in his head saying, “I’ve already died, Papa. There is nothing you can do to change that, so make the best of it.” Whenever Mo’s mind drifted toward negativity, he would ask what would Ali say in this situation.

او شروع به دیدن مرگ علی از زاویه دیگری کرد. او صدای پسرش را در سر خود می شنید که می گفت: من دیگر مرده ام پاپا. شما نم یتوانی کاری برای تغییر آن بکنی، بنابراین باید شرایط جدید را قبول کنی. هروقت ذهن "مو" به سمت افکار منفی می رفت، او از خود می پرسید اگر علی بود در این وضعیت چه می گفت.

In the wake of Ali’s death, his father remembered the happiness formula his son had helped him create. H ≥ e – E. “Happiness is greater than or equal to the events of life, minus the expectations of life.” He realized that his striving for material things wasn’t making him happy. And his expectations for the way he thought life should be also weren’t making him happy.

پس از مرگ علی، پدرش فرمول خوشبختی ای را که با کمک پسرش به وجود آورده بود را به یاد آورد .H ≥ e – E خوشبختی بزرگتر یا مساوی است با رویدادهای زندگی منهای انتظارات (ما) از زندگی. او فهمید تلاش او برای کارهای مادی او را خوشحال نمی کند. انتظارات او از این که او فکر می کند زندگی باید چگونه باشد نیز اون زا خوشحال نمی کند.

Mo says, “I’ve changed my expectations. Rather than thinking that my son should never have died, I choose to be grateful for the times we had.”

"مو" گفت: من انتظاراتم را تغییر دادم. به جای اینکه فکر کنم به این که پسرم هرگز نباید می مرد، انتخاب کردم به خاطر زمان هایی که ما (با هم) داشتیم سپاسگذار باشم.

Mo now believes that happiness isn’t something we should strive for. It’s about enjoying the present moment and being content with what we’ve got as opposed to what we want.

"مو" اکنون اعتقاد دارد که خوشبختی چیزی نیست که ما باید برای آن تلاش کنیم. خوشبختی لذت بردن از لحظه ی کنونی و قانع بودن به آنچه بدست می آوریم در مقابل آنچه که میخواستیم است.

 

 

6- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Daniel Loves the Beach (دنیل عاشق ساحل است)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Every Saturday Daniel and his family go to the beach. They live far from the beach, but once a week the family gets into the car and Daniel’s father drives for hours until they arrive.

هر شنبه دنیل و خانواده اش به ساحل می روند. آنها دور از ساحل زندگی می کنند، اما یک بار در هفته خانواده سوار ماشین می شوند و پدر دنیل ساعت ها رانندگی می کند تا آنها به آنجا برسند.

Daniel’s parents love the beach. Daniel and his sister and brother love the beach. The family’s dog loves the beach very much.

پدر و مادر دنیل عاشق ساحل هستند. دنیل و خواهر و برادرش عاشق ساحل هستند. سگ خانواده ساحل را بسیار دوست دارد.

But it is a problem to go to the beach every week. Daniel’s father gets tired from driving so many hours. The rest of the family gets tired from sitting in the car for so many hours. Daniel’s mother says: “It’s fun in the beach, but it takes too much time to get there and back!”

اما هر هفته به ساحل رفتن مشکل ساز است. پدر دنیل از این همه ساعت رانندگی خسته می شود. بقیه اعضای خانواده از این همه ساعت نشستن در ماشین خسته می شوند. مادر دنیل می گوید: “ساحل سرگرم کننده است، اما برای رسیدن به آنجا و بازگشت زمان زیادی می برد!”

Daniel and his sister and brother are very sad. They want to go to the beach, but it is a problem. They try to go the swimming pool, but it is not the same thing.

دانیال و خواهر و برادرش بسیار غمگین هستند. آنها می خواهند به ساحل بروند، اما مشکلی وجود دارد. آنها سعی می کنند به استخر بروند، اما این همانند آن (به ساحل رفتن) نیست.

One day Daniel’s parents come to talk with the kids. They say: “We have a problem to go to the beach every week, but we love the beach, and you love the beach, and the dog loves the beach. So we have a solution. We need to live near the beach!”

یک روز والدین دنیل برای صحبت با بچه ها می آیند. آنها می گویند: “ما هر هفته برای رفتن به ساحل مشکل داریم، اما ما عاشق ساحل هستیم، و شما عاشق ساحل، و سگ عاشق ساحل است. پس ما یک راه حل داریم. ما باید نزدیک ساحل زندگی کنیم!”

Daniel and his sister and brother are very happy! Now they live near the beach. They go to the beach every day!

دنیل و خواهر و برادرش خیلی خوشحال هستند! اکنون آنها نزدیک ساحل زندگی می کنند. آنها هر روز به ساحل می روند!

 

 

7- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   April's Month (ماه آوریل)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

There was a nice little girl. She was 10 years old. Her name was April.

یه دختر کوچولوی خوب بود او ۱۰ ساله بود. اسمش آوریل بود

One day, April asked her parents why she was called April. Her mother answered that she was called April because she was born in April. The little girl was very happy to hear that. She liked her name.

یک روز آوریل از پدر و مادرش پرسید که چرا او را آوریل صدا می کنند. مادرش پاسخ داد که او را آوریل می نامند زیرا در ماه آوریل به دنیا آمده است. دخترک از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد. اسمش را دوست داشت

April really liked the month April, too. This was because she had her birthday in that month. Her parents made her a party. All her friends came and celebrated with her, and she received a lot of presents.

آوریل ماه آوریل را هم خیلی دوست داشت. این به این دلیل بود که آن ماه، تولدش بود. پدر و مادر او برایش مهمانی ترتیب دادند. همه دوستانش آمدند و با او جشن گرفتند و او هدایای زیادی دریافت کرد.

One day, her mother became pregnant and soon April had a little brother. Her brother was born in February. Everyone came to visit the family. Everyone suggested names for the new baby.

یک روز مادرش باردار شد و به زودی آوریل صاحب یک برادر کوچک شد. برادرش در ماه فوریه به دنیا آمد. همه به دیدار خانواده آمدند. همه اسم هایی برای نوزاد جدید پیشنهاد کردند.

April did not understand what the problem was. This looked very simple to her. She said that if the baby was born in February, the correct name was February!

آوریل متوجه نشد مشکل چیست. این برای او بسیار ساده به نظر می رسید. او گفت اگر بچه در ماه فوریه به دنیا آمده باشد، نام صحیح آن فوریه است!

 

 

8- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Nicole's Drums (درامز نیکول)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present) - آینده ساده (Simple Future)

 

Nicole has a new set of drums. She likes playing the drums. She practices playing the drums all the time.

نیکول یک مجموعه طبل (درامز) جدید دارد. او نواختن طبل را دوست دارد. او همیشه درام زدن را تمرین می کند.

Her parents tell her, “Nicole, we are happy that you like the drums, but you can’t play the drums all the time. There are other people in the apartment. There are other people in the building. There are other people in the neighborhood. And they all want to sleep sometimes!

والدینش به او می گویند: “نیکول، ما خوشحالیم که تو طبل را دوست داری، اما نمی توانی همیشه طبل بزنی. افراد دیگری در آپارتمان هستند. افراد دیگری در ساختمان هستند. افراد دیگری نیز در این محله هستند. و همه آنها گاهی اوقات می خواهند بخوابند!

Nicole listens to them. She says she understands, but she doesn’t stop doing it. She practices playing the drums all the time!

نیکول به آنها گوش می دهد. او می گوید که می فهمد، اما از انجام آن دست بر نمی دارد. او مدام درام زدن را تمرین می کند!

Her parents complain, her sister complains, the neighbors complain. Even the cat complains!

والدینش شاکی هستند (شکایت می کنند)، خواهرش شاکی است، همسایه ها شاکی هستند. حتی گربه هم شاکی است!

“Ok, ok!” Nicole says, “I will be a good girl. I will do it more quietly.”

“باشه باشه!” نیکول می گوید: “من دختر خوبی خواهم شد. این کار را آرام تر انجام خواهم داد.”

But this doesn’t help much. No one can work, no one can rest, and no one can sleep.

اما این کمک زیادی نمی کند. نه کسی می تواند کار کند، نه کسی می تواند استراحت کند و نه کسی می تواند بخوابد.

One day Nicole comes home and sees her parents and her sister in the living room. She sees new things: a guitar, a trumpet, and a piano. Nicole is very surprised! “Wow!” she says, “What is this?”

یک روز نیکول به خانه می آید و پدر و مادر و خواهرش را در اتاق نشیمن می بیند. او چیزهای جدیدی می بیند: گیتار، ترومپت و پیانو. نیکول بسیار تعجب کرده است! “وای!” او می گوید: این چیست؟

“Well,” her father answers, “we see that we can’t beat you, so we decide to join you!”

پدرش پاسخ می دهد: «خب، ما می بینیم که نمی توانیم تو را شکست دهیم، بنابراین تصمیم می گیریم به تو ملحق شویم!»

 

 

9- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Amanda's Work (کار آماندا)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Amanda goes to work every day. She works in an office. She works very hard. She starts and 7 o’clock in the morning and finishes at 10 o’clock at night. She likes her work, and she wants to be a good clerk, but she has one problem. Her boss is not a very good boss.

آماندا هر روز سر کار می رود. او در اداره کار میکند. او خیلی سخت کار میکند. او ساعت ۷ صبح شروع می کند و ساعت ۱۰ شب تمام می کند. او کار خود را دوست دارد و می خواهد منشی خوبی باشد، اما یک مشکل دارد. رئیس او خیلی رئیس خوبی نیست.

He tells her to do one thing, and then he changes his mind. He tells her to do another thing, and then he changes his mind again. He tells her to do something else, and again, changes his mind. Amanda doesn’t like this. She says, “This is a waste of time!”

او به آماندا می گوید که یک کار را انجام دهد و سپس نظرش را تغییر می دهد. او به آماندا می گوید که یک کار دیگر انجام دهد و دوباره نظرش را تغییر می دهد. او به آماندا می گوید که کار دیگری انجام دهد و دوباره نظرش تغییر می کند. آماندا این را دوست ندارد. او می گوید: “این اتلاف وقت است!”

Today Amanda decides to talk with him. She goes to his room and says: “I like to work. I work a lot of hours. I am a good clerk. But I can’t work like this. We have to work better. You need to tell me what to do without changing your mind.”

امروز آماندا تصمیم می گیرد با او صحبت کند. او به اتاقش می رود و می گوید: “من دوست دارم کار کنم. من ساعت های زیادی کار می کنم. من منشی خوبی هستم. اما نمی توانم اینطور کار کنم. ما باید بهتر کار کنیم. شما باید به من بگویید چه کار کنم، بدون اینکه نظرتان تغییر کند.”

Amanda’s boss listens to her. He sees that she is right. He promises to listen to her advice.

رئیس آماندا به او گوش می دهد. می بیند که حق با اوست. او قول می دهد که به توصیه های او گوش دهد.

Now Amanda is happy. She comes to work every day. She starts at 7 o’clock and finishes at 4 o’clock, but she completes much more things than before! Amanda and her boss are happy.

حالا آماندا خوشحال است. او هر روز سر کار می آید. او از ساعت ۷ شروع می کند و ساعت ۴ کارش به اتمام می رسد، اما او کارهای بسیار بیشتری نسبت به قبل انجام می دهد! آماندا و رئیسش خوشحال هستند.

 

 

10- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Language Confusion (سردرگمی زبان)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Laura is at the airport. She waits for her flight. Her flight is to Berlin, and it is 4 hours away. Laura walks around the airport and looks at the shops. She has a nice time.

لورا در فرودگاه است. او منتظر پروازش است. پرواز او به برلین است و ۴ ساعت راه است. لورا در اطراف فرودگاه قدم می زند و به مغازه ها نگاه می کند. او اوقات خوبی دارد.

After an hour she wants to visit the bathroom. She searches for it, but she doesn’t find it.

بعد از یک ساعت او می خواهد به حمام برود. او به دنبال آن می گردد، اما آن را پیدا نمی کند.

“Where is the bathroom?” she asks herself.

“حمام کجاست؟” از خودش می پرسد

She looks and looks but she can’t find it. She starts asking people where it is.

او نگاه می کند و نگاه می کند اما نمی تواند آن را پیدا کند. او شروع به پرسیدن از مردم می کند که کجاست.

Laura: “Excuse me sir, could you please tell me where is the bathroom?”

لورا: “ببخشید قربان، میشه لطفا به من بگید حمام کجاست؟”

Man: “You mean the restroom, right?”

مرد: “منظورت توالت است، درست است؟”

Laura: “No, I mean the bathroom.”

لورا: “نه، منظورم حمام است.”

Man: “Well, the restroom is over there.” He says and walks away.

مرد: “خب، دستشویی آنجاست.” می گوید و می رود.

Laura doesn’t understand. She asks a lady: “Excuse me madam, could you please tell me where is the bathroom?”

لورا نمی فهمد از خانمی می پرسد: ببخشید خانم، لطفاً می توانید بگویید حمام کجاست؟

“The restroom is over there,” the lady answers and walks away.

خانم جواب می دهد: «سرویس بهداشتی آنجاست» و می رود.

Laura is confused. “What’s their problem? I need to use the bathroom and they send me to rest?! I don’t need a restroom, I need the bathroom!”

لورا گیج شده است. “مشکل آنها چیست؟ من باید از حمام استفاده کنم و آنها مرا به دستشویی می فرستند؟! من به دستشویی نیاز ندارم، من به حمام نیاز دارم!”

After a while Laura gives up. She feels tired of all this walking and asking. She decides that maybe they are all right and she does need to rest.

بعد از مدتی لورا تسلیم می شود. او از این همه راه رفتن و پرسیدن خسته شده است. او تصمیم می گیرد که شاید حق با همه آنهاست و او باید به دستشویی برود.

She walks to the restroom. Now she is surprised. She realizes the restroom is actually the name for a public bathroom!

او به سمت دستشویی می رود. حالا او تعجب کرده است. او متوجه می شود که دستشویی در واقع نام یک حمام عمومی است!

 

 

11- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Kevin's Car (ماشین کوین)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present)

 

Kevin likes cars. He reads about cars in magazines and he watches shows about cars on TV. His head is full of cars!

کوین ماشین را دوست دارد. او در مجلات درباره ماشین ها می خواند و برنامه هایی درباره ماشین ها را از تلویزیون تماشا می کند. سرش پر از ماشین است!

He tells his parents, “Please, please, please, could you buy me a car?”

او به پدر و مادرش می گوید: “لطفا، لطفا، لطفا، می توانید برای من یک ماشین بخرید؟”

“No,” says Kevin’s mom, “You are too young to drive a car. This is dangerous.”

مادر کوین می گوید: “نه، تو برای راندن ماشین خیلی جوانی. این خطرناک است.”

“No,” says Kevin’s dad, “A car is very expensive. We can’t buy you a car now.”

پدر کوین می‌گوید: «نه، ماشین خیلی گران است. ما الان نمی‌توانیم برایت ماشین بخریم.»

Kevin is very sad. He wants a car. He wants a fast red sports car!

کوین خیلی ناراحت است. او یک ماشین می خواهد. او یک ماشین اسپرت قرمز سریع می خواهد!

He decides to build one! He buys books and reads about the subject. He hangs around at the garage and watches the mechanics fix the cars. It is very interesting for him and he has a lot of fun.

او تصمیم می گیرد یکی بسازد! او کتاب می‌خرد و درباره این موضوع مطالعه می‌کند. او در گاراژ می چرخد و مکانیک ها را تماشا می کند که ماشین ها را تعمیر می کنند. این برای او بسیار جالب است و به او بسیار خوش می گذرد.

Finally, he starts building his own car! He tells his parents about it. His father doesn’t believe him. He says it’s too difficult. His mother says she is worried. She doesn’t want him to do anything dangerous.

بالاخره او شروع به ساخت ماشین خودش می کند! او این موضوع را به پدر و مادرش می گوید. پدرش او را باور نمی کند. او (پدزش) می گوید این خیلی سخت است. مادرش می گوید نگران است. او نمی خواهد که او کار خطرناکی انجام دهد.

After two months, Kevin invites his parents to see his creation. His parents are surprised! It is beautiful! It is red! It is shiny! It is a big toy sports car! Kevin can sit inside it and drive!

پس از دو ماه، کوین از والدینش دعوت می کند تا خلقت او را ببینند. پدر و مادرش تعجب کردند! زیبا است! قرمز است! براق است! این یک ماشین اسپرت اسباب بازی بزرگ است! کوین می تواند داخل آن بنشیند و رانندگی کند!

Kevin’s parents are very happy and proud. Kevin’s dad says: “I was sure you can do it!”

پدر و مادر کوین بسیار خوشحال و مفتخر هستند. پدر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که می توانی این کار را انجام دهی!”

Kevin’s mom says: “I was sure it was not dangerous!”

مادر کوین می گوید: مطمئن بودم خطرناک نیست!

Kevin smiles and drives away.

کوین لبخند می زند و دور می شود.

 

 

12- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - The lump of gold (یک تکه طلا)

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

The lump of gold

تکه ی طلا

Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.

پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.

He was scared that someone would steal it.

او می ترسید که کسی آن را بدزدد.

He pretended to be poor and wore dirty old clothes.

وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.

People laughed at him, but he didn’t care.

مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

He only cared about his money.

او فقط به پولهایش اهمیت می داد.

One day, he bought a big lump of gold.

روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.

He hid it in a hole by a tree.

آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.

Every night, he went to the hole to look at his treasure.

هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.

He sat and he looked.

می نشست و نگاه می کرد.

‘No one will ever find my gold!’ he said.

می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

But one night, a thief saw Paul looking at his gold.

اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.

And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away!

و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!

The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.

روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

It had disappeared!

ناپدید شده بود!

Paul cried and cried! He cried so loud that a wise old man heard him.

پاول شروع به فریاد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.

And came to help. Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.

او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.

‘Don’t worry,’ he said. ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’

او گفت: «نگران نباش.» «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

‘What?’ said Paul.

پاول گفت: «چی؟»

‘Why?’

«چرا؟»

‘What did you do with your lump of gold?’

«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»

‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.

پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»

‘Exactly,’ said the wise old man.

پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

‘You can do exactly the same with a stone.’

«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’

پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»

 

 

13- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Pete the cat I love my white shoes  (  پیتی گربه ، من کفش های سفیدم رو دوست دارم )

  سطح : استارتر، مبتدی، ساده (Starter) ، زمان : حال ساده (Simple Present) ، گذشته ساده (Simple Past) ، گذشته استمراری (Past Continuous)

 

Pete the cat I love my white shoes

پیتی گربه ، من کفش های سفیدم رو دوست دارم

Pete the cat was walking down the street in his brand-new white shoes. He loved his white shoes so much he sang this song.

پیت گربه هه داشت با کفش های سفید و نوش قدم می زد. پیت اونقدر کفشای سفیدش رو دوست داشت که این آواز رو می خوند

I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes! I love my white shoes!

من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفش های سفیدم رو خیلی دوست دارم! من کفشهای سفیدم رو خیلی دوست دارم!

Oh no! Pete stepped in a large pile of strawberries! What color did it turn his shoes? Red! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ توت فرنگی. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قرمز. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

Oh no! Pete stepped in a large pile of strawberries! What color did it turn his shoes? Red! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قرمزم رو خیلی دوست دارم!

I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes! I love my red shoes!

وای، نه! پای پیت رفت توی یه کپه ی بزرگ بلوبری. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ آبی. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

Oh no! Pete stepped in a large pile of blueberries! what color did it turn his shoes? blue! Did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم! من کفش های آبیم رو خیلی دوست دارم!

I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes! I love my blue shoes!

وای، نه! پای پیت رفت توی یه گودال پر از گل. حالا کفش هاش چه رنگی شدن؟ قهوه ای. پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes! I love my brown shoes!

من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم! من کفش های قهوه ایم رو خیلی دوست دارم!

oh no! Pete stepped in a bucket of water. and all the brown and all the blue and all the red were washed away. what color were his shoes again? white! but now they were wet. did Pete cry? goodness no! he kept walking along and singing his song.

وای، نه! پای پیت رفت تو یه سطل پر از آب… و تمام رنگ های قهوه ای و آبی و قرمز همه شون شسته شدن و پاک شدن. حالا کفش هاش دوباره چه رنگی شدن؟ سفید! اما خیس بودن! پیت گریه کرد؟ به هیچ وجه! به راه رفتن ادامه داد و باز هم آوازش رو خوند.

I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes! I love my wet shoes!

من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفش های خیسم رو خیلی دوست دارم! من کفشهای خیسم رو خیلی دوست دارم!

the moral of each story is no matter what you step in, keep walking along and singing your song because it’s all good.

نکته ی اخلاقی داستان اینه که: پاتون توی هرچیزی هم که رفت، بازم به راه رفتن ادامه بدین و آوازتون رو بخونین چون هیچ مشکلی نیست!

 

 

1- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - The ugly duckling (جوجه اردک زشت)

سطح : المنتری (Elementary) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

اردک ِ مادر در مزرعه ای زندگی میکرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردک مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه»

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly’ . The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends. ‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse

هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او می گفتند«از اینجا برو.» «تو زشتی!». جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند. خوک گفت:«از اینجا برو!» ، گوسفند گفت: «از اینجا برو!» گاو گفت: «از اینجا برو!»، اسب گفت: «از اینجا برو!»

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone

هیچ کس نمیخواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond. He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that’

سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت. خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد. او یک پرنده زیبا و سفید را دید! واو ! او گفت : "اون کیه؟"

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird. ‘Me? But I’m an ugly duckling’. ‘Not any more. You’re a beautiful .swan, like me. Do you want to be my friend’. ‘Yes,’ he smile

پرنده سفید زیبای دیگری گفت: "اون تویی." من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم. "دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی. دوست داری با من دوست بشی؟" او لبخندی زد و گفت: آره.

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever

همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

 

 

2- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -  The beginner Doctor (دكتر تازه كار)

سطح : المنتری (Elementary) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

هنگامی که دیو پرکینس جوان بود، او خیلی ورزش می کرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی که چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن کرد. او قادر به نفس کشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی که مقداری تندتر حرکت می کرد، ضربان قلبش به سختی می زد.

He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

او برای مدت طولانی در این باره کاری نکرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یک دکتر رفت، و دکتر او را به یک بیمارستان فرستاد. دکتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه کرد و گفت: آقای پرکینس، من نمی خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم که بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینکه شما بمیرید کسی به ملاقات شما بیاید؟

Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'

ديو برای چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يک دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند

 

 

3- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -  The purpose of life (مقصد نهایی)

  سطح : المنتری (Elementary) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past) - آینده ساده (Simple Future)

 

A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered. Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

سالها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها، سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد، چون میخواست تا جایی که امکان داشت، سرزمین های بیشتری را طی کند.

Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."

وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید. خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز است.

The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love. One day when we look back, we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم، متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.

Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت براساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی، روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟

 

 

4- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   What are you talking about  (در رابطه با چه چیزی داری صحبت می کنی؟)

  سطح : المنتری (Elementary) ، زمان : حال استمراری (Present Continuous)

 

Jane and Laura are walking to the mall. They want to buy new clothes. Jane has some money and Laura has some money.

جین و لورا در حال پیاده روی به سمت مرکز خرید هستند. آنها می خواهند لباس نو بخرند. جین مقداری پول دارد و لورا مقداری پول.

Suddenly, Jane is calling: “Laura! Laura! Look at that dress! Isn’t it beautiful? I want that dress, but I don’t have enough money.”

ناگهان جین صدا می زند: “لورا! لورا! به آن لباس نگاه کن! زیبا نیست؟ من آن لباس را می خواهم، اما پول کافی ندارم.”

Laura is calling: “What are you talking about? This is an ugly dress! It is just horrible! I don’t even want to see this dress.”

لورا صدا می زند: “در مورد چی صحبت می کنی؟ این یک لباس زشت است! این فقط وحشتناک است! من حتی نمی خواهم این لباس را ببینم.”

“Ok, ok…” Jane is whispering sadly.

“باشه، باشه…” جین با ناراحتی زمزمه می کند.

Suddenly Laura is calling: “Oh my god! Look at this dress! It is beautiful! I want this dress. Oh, but look at the price. It is too expensive for me.”

ناگهان لورا صدا می زند: “اوه خدای من! این لباس را ببین! زیباست! من این لباس را می خواهم. اوه، اما قیمت را نگاه کن. برای من خیلی گران است.”

Now Jane is calling: “What are you talking about? This is an ugly dress! It is really horrible! I don’t even want to see it.”

حالا جین صدا می زند: “در مورد چی صحبت می کنی؟ این یک لباس زشت است! واقعاً وحشتناک است! من حتی نمی خواهم آن را ببینم.”

“Ok, ok…” Laura is whispering sadly.

“باشه، باشه…” لورا با ناراحتی زمزمه می کند.

Now Jane is sad, and Laura is sad. They are walking home. They have no new clothes, but they know that next time they should respect other opinions…

اکنون جین غمگین است و لورا غمگین است. آنها در حال رفتن به خانه هستند. آنها لباس نو ندارند، اما می دانند که دفعه بعد باید به نظرات یکدیگر احترام بگذارند…

 

 

5- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Sean and the Birthday Cake (شان و کیک و تولد)

  سطح : المنتری (Elementary) ، زمان : حال استمراری (Present Continuous)

 

Sean likes food. He likes fruit and vegetables. He likes bread and cakes. He likes fish and dairy products. He likes meat. He eats everything!

شان غذا را دوست دارد. میوه و سبزیجات را دوست دارد. نان و کیک دوست دارد. ماهی و لبنیات را دوست دارد. او گوشت را دوست دارد. او همه چیز می خورد!

One day he goes to a party. It is a birthday party for his friend Leo. He enjoys the party with his friends. They dance and have fun.

او روزی به مهمانی می رود. این یک جشن تولد برای دوستش لئو است. او از مهمانی با دوستانش لذت می برد. آنها می رقصند و لذت می برند.

At the end of night, Leo’s mother comes with a cake. Everyone is very happy. They like sweet cakes. Sean is also happy. He likes food!

آخر شب، مادر لئو با یک کیک می آید. همه خیلی خوشحال هستند. آنها کیک های شیرین دوست دارند. شان هم خوشحال است. او غذا را دوست دارد!

Leo’s mother slices the cake and gives every kid a piece of cake. Sean is the first one that gets a piece. At first, he is very happy, but after a few moments he turns blue. He runs outside.

مادر لئو کیک را تکه تکه می کند و به هر بچه یک تکه کیک می دهد. شان اولین کسی است که یک تکه (کیک) می گیرد. او ابتدا خیلی خوشحال است اما بعد از چند لحظه آبی می شود. او بیرون می دود.

When he returns, everybody is very surprised. His friend Leo asks, “Sean, is everything alright? You don’t behave like yourself!”

وقتی او برمی گردد همه تعجب می کنند. دوستش لئو می پرسد: “شان، همه چیز خوب است؟ تو مثل خودت رفتار نمی کنی!”

Sean is surprised. “Why, Leo? Why do you say that?”

شان تعجب می کند. “چرا، لئو؟ چرا این را می گویی؟”

“Well,” Leo answers, “you usually love food very much! You don’t run away from food!”

لئو پاسخ می دهد: “خب، تو معمولا غذا را خیلی دوست داری! تو از غذا فرار نمی کنی!”

Sean smiles and says, “Yes, Leo, I love food. But that cake is not food!”

شان لبخند می زند و می گوید: “بله، لئو، من عاشق غذا هستم. اما آن کیک غذا نیست!”

 

 

6- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Illness & Medicine (بیماری و پزشکی)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

For the past few days, John has had some difficulty breathing. He was 30 years old, and it was a bit odd for someone of his age to have this symptom. Maybe if he was a smoker, things would make more sense, but John has never smoked a cigarette in his life. He decided to go see his doctor about it.

در چند روز گذشته، جان کمی در تنفس مشکل داشت. او ۳۰ ساله بود و برای فردی هم سن و سال او کمی عجیب بود که این علامت را داشته باشد. شاید اگر او سیگاری بود، همه چیز منطقی تر می شد، اما جان هرگز در زندگی خود یک سیگار نکشیده است. تصمیم گرفت در این مورد به دکترش مراجعه کند.

Luckily, he was able to schedule an appointment that very week and get himself checked out. At the doctor’s office, there was a considerable waiting period before you could be seen by the physician. John brought a book to read in the waiting room, but he found it hard to focus for very long, given his condition. After 20 minutes, he started to get a splitting headache. In anticipation of such a scenario, he kept over-the-counter pain relievers in his car. Following a quick trip and back, he washed down the pills with water from the water fountain and took a big sigh of relief.

خوشبختانه، او توانست همان هفته قرار ملاقات بگذارد و خودش را معاینه کند. در مطب دکتر، قبل از اینکه بتوانید توسط پزشک معاینه شوید، یک دوره انتظار قابل توجهی وجود داشت. جان کتابی را برای خواندن در اتاق انتظار آورد، اما با توجه به شرایطش برای مدت طولانی تمرکز کردن برای او سخت بود. بعد از ۲۰ دقیقه، او سردرد بسیار بدی گرفت. در انتظار چنین سناریویی، او مسکن های بدون نسخه را در ماشینش نگه داشت. پس از یک سفر سریع و بازگشت، قرص ها را با آب چشمه شست و آه بزرگی کشید.

The nurse called John back to room 107 and did some routine checkup procedures. She took his blood pressure, measured his height and weight, and asked about his family’s history of health problems. John was fortunate enough to not have any hereditary health issues. There was no heart disease, cancer, diabetes, nor arthritis to worry about. The nurse also asked about any and all current drugs he was taking, but he replied that he doesn’t take any medication.

پرستار جان را به اتاق ۱۰۷ فراخواند و برخی از مراحل معاینه معمول را انجام داد. فشار خون او را اندازه گرفت، قد و وزن او را اندازه گرفت و در مورد سابقه مشکلات سلامتی خانواده اش پرسید. جان به اندازه کافی خوش شانس بود که هیچ گونه مشکل سلامت ارثی نداشت. هیچ بیماری قلبی، سرطان، دیابت یا آرتروز برای نگرانی وجود نداشت. پرستار همچنین در مورد تمام داروهای فعلی که مصرف می کند پرسید، اما او پاسخ داد که هیچ دارویی مصرف نمی کند.

After John’s information was recorded, the nurse left the examination room and told him the doctor would be with him shortly. Just two minutes later, he was finally face to face with the man who could help cure him in no time. Dr. Spetzel was his name, and he was as friendly as could be. The two chatted about John’s breathing issue, and John went into more detail about his condition. Chest pains were occurring throughout the day, but there were no heart palpitations. There was a little coughing but no wheezing.

پس از ثبت اطلاعات جان، پرستار اتاق معاینه را ترک کرد و به او گفت که دکتر به زودی با او خواهد بود. تنها دو دقیقه بعد، او سرانجام با مردی روبرو شد که می‌توانست در کمترین زمان به درمان او کمک کند. نام او دکتر اسپتزل بود و تا آنجا که می توانست دوستانه بود. آن دو در مورد مشکل تنفس جان صحبت کردند و جان به جزئیات بیشتری در مورد وضعیت او پرداخت. درد قفسه سینه در طول روز وجود داشت، اما تپش قلب وجود نداشت. سرفه کمی داشت اما خس خس سینه نداشت.

The doctor placed his stethoscope on John’s chest and asked him to take a couple of deep breaths. With a few subtle nods, it appeared Dr. Spetzel had reached a final diagnosis. It was asthma. He said it was common for adults to develop asthma and not just children. An inhaler would immediately curb his symptoms, but it’s a medication he would be required to take for the rest of his life to keep his symptoms at bay. Carrying his prescription from Dr. Spetzel, John headed towards the pharmacy to receive his inhaler. He dropped it off at the customer service desk then started to wander around the store. It would be some time until his prescription was filled, so he browsed the various medicines on the store’s shelves. He saw tons of products to treat colds, allergies, and the flu. There were even over-the-counter treatments for constipation and diarrhea.

دکتر گوشی پزشکی خود را روی قفسه سینه جان گذاشت و از او خواست چند نفس عمیق بکشد. با چند تکان سر ظریف به نظر می رسید که دکتر اسپتزل به تشخیص نهایی رسیده است. این آسم بود. او گفت که برای بزرگسالان عادی است که به آسم مبتلا شوند و نه فقط کودکان. یک اسپری استنشاقی فوراً علائم او را مهار می‌کند، اما این دارویی است که او باید تا پایان عمر مصرف کند تا علائمش را از بین ببرد. جان با بردن نسخه خود از دکتر اسپتزل، به سمت داروخانه رفت تا دستگاه تنفسی خود را دریافت کند. او آن را در میز خدمات مشتری رها کرد و سپس شروع به پرسه زدن در فروشگاه کرد. مدتی طول می کشید تا نسخه او تکمیل شود، بنابراین او داروهای مختلف قفسه های فروشگاه را مرور کرد. او هزاران محصول را برای درمان سرماخوردگی، آلرژی و آنفولانزا دید. حتی درمان های بدون نسخه برای یبوست و اسهال نیز وجود داشت.

The pharmacist called out to John, for it was time to pick up his prescription and head back home. While out in his car in the parking lot, John took his first dose and instantly felt much better. It became significantly easier to breathe, and his chest pains subsided. He was grateful for the miracle of modern science and medicine. Throughout the ordeal, it occurred to John how important his health and body were to him. Being in a constant state of bad health would make for a very poor quality of life. His diet would be the first place to start making improvements.

داروساز جان را صدا زد، زیرا وقت آن رسیده بود که نسخه او را بگیرد و به خانه برگردد. زمانی که جان در ماشینش در پارکینگ بیرون بود، اولین دوز خود را مصرف کرد و بلافاصله احساس بهتری پیدا کرد. نفس کشیدن به طور قابل توجهی آسان تر شد و درد قفسه سینه او کاهش یافت. او قدردان معجزه علم و پزشکی مدرن بود. در طول این مصیبت، برای جان مسجل شد که سلامتی و بدن او چقدر برای او مهم است. بودن در وضعیت بد سلامتی دائمی، کیفیت زندگی بسیار ضعیفی را به همراه خواهد داشت. رژیم غذایی او اولین جایی است که شروع به بهبود می کند.

 

 

7- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Food (غذا)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

John has been on a diet now for four weeks and has already lost five kilos. His new diet is very strict, but he follows it extremely closely. For breakfast, he eats a small bowl of oatmeal cooked in the microwave with either water or milk. He also has a serving of fruit with his oatmeal, like a banana, strawberries, or a mango. And of course, what breakfast would be complete without a cup of coffee?

جان الان چهار هفته است که رژیم گرفته و پنج کیلو وزن کم کرده است. رژیم جدید او بسیار سخت است، اما او آن را به شدت دنبال می کند. برای صبحانه، او یک کاسه کوچک بلغور جو دوسر پخته شده در مایکروویو را با آب یا شیر می خورد. او همچنین با بلغور جو دوسر خود یک وعده میوه مانند موز، توت فرنگی یا انبه می خورد. و البته، چه صبحانه ای بدون یک فنجان قهوه کامل می شود؟

For lunch, John prefers to eat a light meal to maximize his weight loss, so he usually has a spinach salad. On top of his salad, he puts carrots, onions, cucumbers, croutons, and nuts. Dressing tends to have a lot of calories, so he adds just a small dab. If the salad does not fill him up, he’ll also eat some soup. Usually, it’s tomato soup, as that is his favorite.

برای ناهار، جان ترجیح می دهد یک وعده غذایی سبک بخورد تا کاهش وزن خود را به حداکثر برساند، بنابراین معمولا یک سالاد اسفناج می خورد. روی سالادش هویج، پیاز، خیار، کروتون و آجیل می‌ریزد. سس زدن معمولا کالری زیادی دارد، بنابراین او فقط کمی به آن اضافه می کند. اگر سالاد سیرش نکرد، مقداری سوپ هم می خورد. معمولاً این سوپ گوجه فرنگی است، زیرا مورد علاقه او است.

For dinner, there are a few options available, depending on what he wants that night. He can have a pasta and vegetable mix cooked in olive oil and Italian spices. Or he can have rice and beans topped with a garlic and onion sauce. He can also have a Thai curry dish with kale and sweet potato. All choices require some cooking, but it’s worth it in the end.

برای شام، بسته به چیزی که در آن شب می‌خواهد، چند گزینه در دسترس است. او می تواند یک مخلوط ماکارونی و سبزیجات پخته شده در روغن زیتون و ادویه های ایتالیایی بخورد. یا می تواند برنج و لوبیا را با سس سیر و پیاز میل کند. او همچنین می تواند یک غذای کاری تایلندی با کلم پیچ و سیب زمینی شیرین بخورد. همه انتخاب ها نیاز به پخت و پز دارند، اما در نهایت ارزشش را دارد.

All was going pretty well for John until the fifth week started. Like many of us, he works a stressful and demanding job, so there wasn’t always enough time to prepare every meal. His energy started dropping, while his appetite and hunger started rising rapidly. Soon, the small bowl of oatmeal for breakfast became the large bowl of sugary cereal. And the black coffee was now drowned in a high calorie coffee creamer. The salad for lunch turned into fast food meals, since John was always running late for meetings. Originally, he was drinking water with this meal as well as every meal, but now it was soda.

همه چیز برای جان خوب پیش می رفت تا اینکه هفته پنجم شروع شد. مانند بسیاری از ما، او یک شغل پر استرس و سخت دارد، بنابراین همیشه زمان کافی برای تهیه هر وعده غذایی وجود نداشت. انرژی او شروع به کاهش کرد، در حالی که اشتها و گرسنگی او به سرعت در حال افزایش بود. به زودی، کاسه کوچک بلغور جو برای صبحانه تبدیل به کاسه بزرگ غلات شیرین شد. و قهوه سیاه اکنون در یک کرم قهوه با کالری بالا غرق شده بود. سالاد ناهار تبدیل به فست فود شد، زیرا جان همیشه برای جلسات دیرش می شد. او همیشه همراه با وعده غذایی خود، آب می نوشید اما اکنون نوشابه جایگزین شده بود.

And dinner was just hopeless after a while. John would come home exhausted from work and could not bring himself to cook. Pizza, ice cream, French fries, and snacks were much easier choices and helped take his mind off all the anxiety.

و شام بعد از مدتی ناامید کننده بود. جان خسته از کار به خانه می آمد و نمی توانست خود را به آشپزی برساند. پیتزا، بستنی، سیب زمینی سرخ کرده و تنقلات انتخاب های بسیار ساده تری بودند و به او کمک کردند تا ذهن او را از تمام اضطراب دور کند.

Several weeks later, he had regained all five kilos he had lost and even gained an additional five more kilos on top of that! The failure made John feel even worse. He vowed, for his next diet, that he would be even more strict and eat even less food.

چند هفته بعد، او تمام پنج کیلوگرمی را که از دست داده بود به دست آورد و حتی پنج کیلو دیگر اضافه کرد! این شکست جان را حتی بدتر کرد. او برای رژیم بعدی خود قول داد که محکم تر باشد و حتی کمتر غذا بخورد.

Unfortunately, he doesn’t realize that the massive drop in calories is causing an equally massive dip in his energy levels and cravings for junk food. It would take many attempts before he finally learned that starting his diet with lots of healthy foods and slowly cutting down calories would be the wiser move.

متأسفانه، او متوجه نیست که کاهش شدید کالری باعث کاهش شدید سطح انرژی و میل او به غذاهای ناسالم می شود. تلاش های زیادی طول می کشد تا سرانجام بفهمد که شروع رژیم غذایی خود با مقدار زیادی غذاهای سالم و کاهش تدریجی کالری ها حرکت عاقلانه تری خواهد بود.

 

 

8- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Exercise (تمرین - ورزش)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

John decides that he should really start taking better care of himself by exercising. It will help manage his stress and even help him lose the extra weight he put on. Starting next week, he will begin a jogging routine, where he will run five days a week.

جان تصمیم می گیرد که واقعاً باید مراقبت بهتر از خود را با ورزش شروع کند. این به مدیریت استرس او کمک می کند و حتی به او کمک می کند وزن اضافی را که به دست می آورد را کاهش دهد. از هفته آینده، او یک دویدن روتین را آغاز می کند، جایی که پنج روز در هفته می دود.

On the first day, he wakes up extra early before work and puts on his tennis shoes, eager to get started. After some basic stretches, the jogging starts, and everything seems to go well. Within two minutes, however, John is out of breath. He’s wheezing, and his breathing becomes super heavy. And after just five minutes, the jogging is replaced by walking. While it would be easy to blame his asthma and call it quits, he admits the truth. He is out of shape.

روز اول، او قبل از کار خیلی زود از خواب بیدار می شود و کفش های تنیس خود را می پوشد، مشتاق شروع کار. پس از چند کشش اساسی، دویدن شروع می شود و به نظر می رسد همه چیز خوب پیش می رود. با این حال، در عرض دو دقیقه جان از نفس افتاده است. خس خس سینه می کند و نفسش فوق العاده سنگین می شود. و تنها پس از پنج دقیقه، دویدن با پیاده روی جایگزین می شود. در حالی که به راحتی می توان آسم خود را سرزنش کرد و آن را ترک کرد، او حقیقت را می پذیرد. او از فرم خارج شده است.

As time passes, days become weeks. Weeks become months. John is now able to run continually for 30 minutes. Within a year or two, he could be running a marathon, he thinks. While he’s proud of his improvement, doing nothing but cardio has grown extremely boring, so a change of routine is the next step. John’s friends Andy and Joe have invited him to come lift weights after work, so they all meet at the gym, eager to spend some time together.

با گذشت زمان، روزها به هفته ها تبدیل می شوند. هفته ها تبدیل به ماه می شوند. جان اکنون می تواند به مدت ۳۰ دقیقه به طور مداوم بدود. او فکر می‌کند ظرف یک یا دو سال، او می‌تواند در یک ماراتن شرکت کند. در حالی که او به پیشرفت خود افتخار می کند، انجام هر کاری جز تمرینات هوازی بسیار خسته کننده شده است، بنابراین تغییر روال گام بعدی است. دوستان جان، اندی و جو از او دعوت کرده اند که بعد از کار وزنه برداری کند، بنابراین همه آنها در باشگاه با هم ملاقات می کنند و مشتاق هستند که مدتی را با هم بگذرانند.

They decide to commit to a workout program five days a week, where they will work one body part per week: chest, back, shoulders, legs, and arms. Each day requires strenuous effort, but the endorphin rush at the end of each workout makes it all worth it. To cool down, the men relax by walking on the treadmills or sweating it out in the sauna for 10 minutes.

آن‌ها تصمیم می‌گیرند پنج روز در هفته به یک برنامه تمرینی متعهد شوند، جایی که هر هفته یک قسمت از بدن را کار می‌کنند: سینه، پشت، شانه‌ها، پاها و بازوها. هر روز به تلاش شدید نیاز دارد، اما هجوم اندورفین در پایان هر تمرین باعث می شود که همه چیز ارزش آن را داشته باشد. برای خنک شدن، مردان با راه رفتن روی تردمیل یا عرق کردن در سونا به مدت ۱۰ دقیقه آرام می شوند.

Some time passes, and John decides that weightlifting isn’t a good fit for him. Andy and Joe get too competitive with it, and the intensity of the workouts has become more painful than fun. At the gym, however, they offer yoga classes, so John signs up, eager to start.

مدتی می گذرد و جان تصمیم می گیرد که وزنه برداری برای او مناسب نیست. اندی و جو بیش از حد با آن رقابت می‌کنند و شدت تمرین‌ها بیشتر از سرگرمی دردناک شده است. با این حال، در باشگاه، کلاس‌های یوگا برگزار می‌کنند، بنابراین جان با اشتیاق ثبت‌نام می‌کند.

The classes teach a variety of stretches and poses designed to loosen the body and calm the mind. The lessons are not easy by any means, and they make all the students sweat. Yet, it’s not as intense as weightlifting. And it’s much more fun and relaxing than jogging. John leaves each class feeling refreshed and excited to come back for more. He even starts chatting with some pretty girls whom he looks forward to seeing every week. It’s a routine with an extra incentive to maintain.

در این کلاس ها انواع کشش ها و ژست های طراحی شده برای شل کردن بدن و آرامش ذهن آموزش داده می شود. درس ها به هیچ وجه آسان نیست و همه دانش آموزان عرق می کنند. با این حال، به شدت وزنه برداری نیست. و بسیار سرگرم کننده تر و آرامش بخش تر از دویدن است. جان هر کلاس را با احساس سرزندگی و هیجان برای بازگشت بیشتر ترک می کند. او حتی شروع به چت کردن با چند دختر زیبا می کند که هر هفته منتظر دیدن آنهاست. این یک روال همراه با انگیزه اضافی برای حفظ است.

 

 

9- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Work (کار)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

While John’s social life was blooming, his life at work was the polar opposite. He works at an office for an insurance company, and while the pay is good, the workload is overwhelming.

در حالی که زندگی اجتماعی جان در حال شکوفایی بود، زندگی او در محل کار برعکس بود. او در یک دفتر برای یک شرکت بیمه کار می کند، و در حالی که حقوقش خوب است، اما حجم کار بسیار زیاد است.

Each morning, he checks his work email to find 50 new requests that have to be immediately dealt with. If he doesn’t quickly dispatch and process the emails before lunch, he will get caught behind schedule and most likely have to work overtime. It’s extremely stressful and more so when his boss is watching him over his shoulder. John’s boss has to be strict with all the employees. One mistake and it could cost the company a small fortune. Not only will the employee be disciplined harshly, but the boss will be too.

هر روز صبح، او ایمیل کاری خود را بررسی می کند تا 50 درخواست جدید پیدا کند که باید فوراً به آنها رسیدگی شود. اگر او به سرعت ایمیل ها را قبل از ناهار ارسال و پردازش نکند، از برنامه عقب افتاده و به احتمال زیاد باید اضافه کار کند. این بسیار استرس زا است و زمانی که رئیس او از روی شانه او را تماشا می کند بیشتر هم می شود. رئیس جان باید با همه کارمندان سخت گیر باشد. یک اشتباه ممکن است به بهای شانس کم تمام شود. نه تنها کارمند به شدت تنبیه می شود، بلکه رئیس نیز تنبیه می شود.

Insurance is a difficult business to work in. It is not for the weak. Meetings, documents, and regulations are all of the utmost importance, and you cannot afford to miss or forget anything. You could be fired for it! “How am I going to make it to retirement?” John asks himself at least once a week. And he’s lucky if this question only comes up once that week. Stress and anxiety are pushing him to his limits. It’s only a matter of time before he breaks.

کار کردن در بیمه کار سختی است. برای افراد ضعیف مناسب نیست. جلسات، اسناد و مقررات همه از اهمیت بالایی برخوردار هستند و شما نمی توانید چیزی را از دست بدهید یا فراموش کنید. ممکن است به خاطر آن اخراج شوید! "چگونه می خواهم به بازنشستگی برسم؟" جان حداقل هفته ای یکبار از خودش می پرسد. و او خوش شانس است اگر این سوال فقط یک بار در آن هفته مطرح شود. استرس و اضطراب، او را به سمت محدودیت هایش سوق می دهد. این فقط یک مسئله زمانی است تا قبل از اینکه او شکسته شود..

What would life have been like if he had chosen a different college degree? What if he went into computer science? Would he have enjoyed programming more? What if he pushed himself harder while playing for the college baseball team? Would he have made it to the professional level? What if he had made it as a pro-gamer back in high school and got to play video games for a living? It would have been a dream come true.

اگر او مدرک دانشگاهی دیگری را انتخاب می کرد، زندگی چگونه بود؟ اگر وارد علوم کامپیوتر شود چه؟ آیا او از برنامه نویسی بیشتر لذت می برد؟ اگر هنگام بازی برای تیم بیسبال کالج بیشتر به خودش فشار می آورد چه؟ آیا او می توانست به سطح حرفه ای برسد؟ چه می شد اگر او به عنوان یک طرفدار بازی در دوران دبیرستان موفق می شد و برای امرار معاش به بازی های ویدیویی می پرداخت، چه؟ این یک رویا بود.

Life didn’t turn out that way for John, unfortunately. He might be stuck with a job he hates, but at least he has hope things will change. Many of his co-workers seem to lack that same hope. Depression and anxiety are common in his workplace, but there are a handful of colleagues who are fun to talk to and crack jokes with to lighten the mood. They make it just a little easier to get through each day. That makes all the difference.

متأسفانه زندگی برای جان اینطور نشد. او ممکن است در شغلی که از آن متنفر است گیر کرده باشد، اما حداقل امیدوار است همه چیز تغییر کند. به نظر می رسد که بسیاری از همکاران او همین امید را ندارند. افسردگی و اضطراب در محل کار او رایج است، اما تعداد انگشت شماری از همکاران وجود دارند که صحبت کردن با آنها سرگرم کننده و شوخی کردن با آنها برای کاهش آن حالت می شود. آنها گذر از هر روز را کمی آسان تر می کنند. تمام تفاوت ها در همینه.

There are others, though, who seem to be absolutely crushed by the harshness of life and are now just shells of their former selves. Those people scare John more than any boss ever has. But when will things change? How will they change? The only thing that is certain is that something must change.

با این حال، دیگرانی نیز وجود دارند که به نظر می رسد کاملاً تحت تأثیر سختی زندگی له شده اند و اکنون فقط پوسته ای از خود قبلی خود هستند. این افراد بیش از هر رئیسی جان را می ترسانند. اما چه زمانی همه چیز تغییر خواهد کرد؟ چگونه تغییر خواهند کرد؟ تنها چیزی که مسلم است این است که چیزی باید تغییر کند.

 

 

10- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Animals & Nature (حیوانات و طبیعت)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

To relieve some of the stress and anxiety he had been accumulating for quite some time, John set off on a nature walk. He heard that spending a day or two in the mountains would do wonders for him and his mental health. The isolation would give his mind time and space to detox and refresh. Animals would be his only companions during the walk.

جان برای تسکین بخشی از استرس و اضطرابی که مدتی طولانی در آن جمع شده بود، به پیاده روی در طبیعت رفت. شنید که گذراندن یک یا دو روز در کوهستان برای او و سلامت روانش معجزه می کند. انزوا به ذهن او زمان و فضایی برای سم زدایی و طراوت می دهد. حیوانات تنها همراهان او در طول پیاده روی خواهند بود.

His house was located in an apartment complex, so it was pretty rare to see any wildlife besides the occasional squirrel. Groundhogs and foxes were even rarer sights. Because he spent all his time indoors, he mostly saw spiders and house centipedes. He was not particularly fond of the latter.

خانه او در یک مجتمع آپارتمانی قرار داشت، بنابراین به ندرت می‌توان حیات وحشی را به جز سنجاب‌ها دید. حوضچه ها و روباه ها حتی مناظر کمیاب تری بودند. از آنجایی که او تمام وقت خود را در داخل خانه می گذراند، بیشتر عنکبوت ها و صدپاهای خانگی را می دید. او به این دومی علاقه خاصی نداشت.

It was not too long of a drive to reach the mountains since the town he lived in was near a mountain range. Upon parking and exiting his vehicle, he was immediately greeted by a few deer grazing in an open field. They slowly picked at the grass and wagged their tails, not paying much attention to John. Then, suddenly, a large booming sound from far away caused them to scatter frantically. It was the sound of a gunshot. Hunting season must have started.

راه زیادی برای رسیدن به کوه ها نگذشته بود زیرا شهری که او در آن زندگی می کرد نزدیک رشته کوه بود. به محض پارک کردن و خروج از وسیله نقلیه خود، بلافاصله با چند آهو در حال چرا در زمینی روباز مواجه شد. آنها به آرامی علف ها را چیدند و دم هایشان را تکان دادند و توجه زیادی به جان نداشتند. سپس ناگهان صدای بلندی از دور باعث شد تا آنها به طرز دیوانه وار پراکنده شوند. صدای شلیک گلوله بود. فصل شکار باید شروع شده باشد.

John was unsure where to begin hiking, but his question was answered when he saw some other hikers walking towards an opening in the forest. And what a beautiful forest it was! The evergreen trees and sun shining through them made for some breathtaking scenery. The lake added to the vastness of the place, and a feeling of smallness struck John from deep within.

جان مطمئن نبود که پیاده‌روی را از کجا شروع کند، اما وقتی چند کوهنورد دیگر را دید که به سمت دهانه‌ای در جنگل می‌رفتند، به سؤال او پاسخ داده شد. و چه جنگل زیبایی بود! درختان همیشه سبز و خورشید که از میان آنها می تابد، مناظر خیره کننده ای را به وجود آورده است. دریاچه بر وسعت مکان افزود و احساس کوچکی از اعماق وجود جان را فرا گرفت.

He could see the life flowing through every little bush, insect, and bird he came across. A peaceful harmony could be felt in the air. Sure, there were bears and mountain lions far up somewhere in the mountains, but they too were part of the ecosystem that connected all life in the forest.

او می توانست زندگی را در میان هر بوته کوچک، حشره و پرنده ای که با آن برخورد می کرد، ببیند. هارمونی مسالمت آمیزی در هوا احساس می شد. مطمئناً، خرس‌ها و شیرهای کوهی در جایی در کوه‌ها وجود داشتند، اما آنها نیز بخشی از اکوسیستمی بودند که تمام زندگی در جنگل را به هم متصل می‌کرد.

The frogs on the lakeshore had just as much life as the beavers building dams. They may be different creatures, but they were both small fragments from the same world. They were made from the same chemical elements found scattered throughout the universe.

قورباغه‌های ساحل دریاچه به اندازه سگ‌هایی که سد می‌سازند، حیات داشتند. آنها ممکن است موجودات متفاوتی باشند، اما هر دو تکه های کوچکی از یک جهان بودند. آنها از همان عناصر شیمیایی که در سراسر جهان پراکنده شده اند ساخته شده اند.

As the sun was setting, it became less and less safe to remain in the forest. It would be better to avoid nighttime predators, so John hiked back to his car. Exhausted from the journey, he sat in his car wondering about the next time he would come back. There would definitely be a next time, and it would definitely have to be with Jenny.

با غروب خورشید، امنیت ماندن در جنگل کمتر و کمتر می شد. بهتر است از شکارچیان شبانه دوری کنید، بنابراین جان به سمت ماشین خود برگشت. او که از سفر خسته شده بود، در ماشینش نشست و در فکر دفعه بعدی بود که برمی گردد. قطعاً دفعه بعدی وجود خواهد داشت و قطعاً باید با جنی باشد.

 

 

11- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Town & City (شهرستان و شهر)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

Before his big date with Jenny today, John had a few errands to run to make sure everything was ready. First of all, a trip to the bank was needed, so he could withdraw enough cash for the busy day ahead. Along the way to the bank, he stopped by his favorite coffee shop to pick up some much needed caffeine to jump-start the day.

قبل از قرار ملاقات بزرگ امروزش با جنی، جان چند کار داشت تا مطمئن شود همه چیز آماده است. اول از همه، یک سفر به بانک لازم بود تا بتواند پول نقد کافی برای روز شلوغ پیش رو برداشت کند. در طول راه به سمت بانک، او در کنار کافی شاپ مورد علاقه اش توقف کرد تا مقداری کافئین مورد نیاز را برای شروع روز مصرف کند.

Next, he had to make a run to the post office and drop off some mail that was overdue and nearly late. After that, it was off to the mall to find a new outfit to wear on today’s date. He perused two clothing stores and even had enough time to get himself a new haircut at the barber shop.

در مرحله بعد، او مجبور شد به اداره پست برود و نامه هایی را که به تاخیر افتاده و تقریباً دیر شده بود، تحویل دهد. پس از آن، به مرکز خرید رفت تا لباس جدیدی برای پوشیدن در قرار امروز پیدا کند. او دو فروشگاه پوشاک را بررسی کرد و حتی زمان کافی برای اصلاح موهای خود در آرایشگاه داشت.

At 2:00 pm, John and Jenny met up, ready to take a tour around town. They started by walking around the park, catching up on what happened with each other during the week. Inside the park was a large plaza, where the couple found a small concert by a rock band. After hearing a few songs, they left the park and drove towards a local amusement park.

در ساعت 2:00 بعد از ظهر، جان و جنی با هم ملاقات کردند و آماده گشت و گذار در شهر بودند. آنها با قدم زدن در اطراف پارک شروع کردند و از اتفاقاتی که در طول هفته برای یکدیگر افتاده بود مطلع شدند. داخل پارک میدان بزرگی بود که این زوج کنسرت کوچکی از یک گروه راک پیدا کردند. پس از شنیدن چند آهنگ، پارک را ترک کردند و به سمت یک شهربازی محلی حرکت کردند.

Due to a large accident, the amusement park had to be shut down, so as a back-up plan, the couple decided to go to the movie theater instead. To Jenny’s luck, they were able to find a horror movie playing that week. It would be an hour-long wait for the movie, so they grabbed an early dinner at a nearby Mexican restaurant with just enough time to make it back to the theater. The movie turned out to be fairly generic and predictable, but there was one jumpscare that got both John and Jenny really, really good.

به دلیل یک حادثه بزرگ، شهربازی مجبور به تعطیلی شد، بنابراین به عنوان یک برنامه پشتیبان، این زوج تصمیم گرفتند به جای آن به سینما بروند. به بخت جنی، آنها توانستند یک فیلم ترسناک در آن هفته پیدا کنند. انتظار برای فیلم یک ساعت طول می‌کشید، بنابراین آن‌ها شام زودهنگام را در یک رستوران مکزیکی در همان حوالی صرف کردند و زمان کافی برای بازگشت به سالن داشتند. فیلم نسبتاً عمومی و قابل پیش‌بینی بود، اما یک بازی پرش وجود داشت که هم جان و هم جنی را واقعاً خوب کرد.

As the evening came, the couple had a mutual feeling of not wanting to stay out too late in the city, but they agreed to have one drink at a unique bar they found searching on their smartphones. It had a medieval castle theme and was decorated with banners, suits of armor, and chairs that looked like thrones. The conversation picked up between the two and along with it came more drinking.

با فرارسیدن عصر، این زوج احساس مشترکی داشتند که نمی‌خواستند تا دیروقت در شهر بیرون بمانند، اما آنها موافقت کردند که یک نوشیدنی در یک بار منحصربه‌فرد که در جستجوی تلفن‌های هوشمندشان پیدا کردند، بنوشند. تم قلعه قرون وسطایی داشت و با بنرها، لباس‌های زرهی و صندلی‌هایی که شبیه تاج و تخت بود تزئین شده بود. مکالمه بین آن دو بالا گرفت و همراه با آن بیشتر نوشیدند.

John and Jenny thoroughly enjoyed each other’s presence, so the hours passed quicker than expected, but it was time to part ways. A couple of cheeky smiles, and that was it before they both drove home.

جان و جنی از حضور یکدیگر لذت می بردند، بنابراین ساعت ها سریعتر از حد انتظار می گذشت، اما زمان جدایی فرا رسیده بود. چند لبخند گستاخانه، و این قبل از اینکه هر دو به خانه بروند.

 

 

12- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Staying at Home (ماندن در خانه)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : ماضی نقلی (Present Perfect)، گذشته ساده (Simple Past)

 

It was a Sunday afternoon. John had no particular plans, so he slept in and allowed himself to catch up on sleep he had missed during the week. It would not be a completely lazy day though, for he had a number of household chores to do.

بعدازظهر یکشنبه بود. جان هیچ برنامه خاصی نداشت، بنابراین خوابید و به خود اجازه داد تا به خوابی که در طول هفته از دست داده بود برسد. با این حال، در طول روز کاملا تنبل نخواهد بود، زیرا او تعدادی از کارهای خانه را برای انجام دادن داشت.

Perhaps most important of all were the unpaid bills that needed to be taken care of. Housing isn’t free, after all. Rent, electricity, water, internet, student loans, and phone plans all have payments due. Thanks to technology, however, all of these can be paid online without leaving the house.

شاید مهم‌تر از همه، صورت‌حساب‌های پرداخت‌نشده بود که باید به آنها رسیدگی می‌شد. بالاخره مسکن رایگان نیست. اجاره، برق، آب، اینترنت، وام های دانشجویی و طرح های تلفن همگی باید پرداخت شوند. با این حال، به لطف فناوری، همه اینها را می توان به صورت آنلاین بدون خروج از خانه پرداخت کرد.

Next, the laundry had piled up over the week, and a few loads would be necessary for the upcoming week. He never bothered to sort his laundry into whites, darks, and colors; instead, he would just throw in as much as he could each load, pour in some laundry detergent and fabric softener, and run the laundry machine.

بعد، لباس‌های (کثیف) که در طول هفته انباشته شده بودند و چندتایی از آنها برای هفته آینده لازم بود. او هرگز به خود زحمت نمی داد که لباس های کثیف خود را به رنگ های سفید، تیره و رنگی دسته بندی کند. درعوض، هر بار تا جایی که می‌توانست داخل آن (ماشین لباس شویی) می‌ریزد، مقداری مواد شوینده و نرم‌کننده لباس می‌ریزد و ماشین لباس‌شویی را روشن می‌کند.

While he waited for each load to finish, he figured he would stay productive by doing the dishes and vacuuming the house. John’s house was by no means spotless, but he did just a little bit each week to maintain what he could. This week, he would do some extra work in the kitchen.

در حالی که منتظر بود تا هر بار تمام شود، تصور کرد که با شستن ظروف و جاروبرقی خانه بهره وری خود را حفظ خواهد کرد. خانه جان به هیچ وجه بی عیب و نقص نبود، اما او هر هفته کمی تلاش می کرد تا آنچه را که می توانست درست کند. این هفته، او چند کار اضافی در آشپزخانه انجام می داد.

He cleaned out the fridge by throwing away expired foods. He also scrubbed the counters with disinfectant and brushed off all food crumbs to the floor. And he finished by sweeping the floor with his broom and dustpan. Mopping could wait another week, he thought.

او با دور ریختن غذاهای تاریخ مصرف گذشته یخچال را تمیز کرد. او همچنین پیشخوان ها را با مواد ضدعفونی کننده تمیز کرد و تمام خرده های غذا را روی زمین ریخت. و با جارو کردن زمین با جارو و خاک انداز کارش را تمام کرد. او فکر کرد که تی کشیدن می تواند یک هفته دیگر صبر کند.

John was more interested in spending the rest of his day at the computer playing video games. He was a fan of strategy games and could spend hours coming up with new strategies to try out against his friends online and even in single player games. When he needed a break, he would occasionally get up for a quick stretch, peer out the windows, heat up some food in the microwave, and sit back down for more gaming.

جان بیشتر علاقه مند بود که بقیه روز خود را پشت کامپیوتر با بازی های ویدئویی بگذراند. او از طرفداران بازی‌های استراتژیک بود و می‌توانست ساعت‌ها وقت صرف کند تا استراتژی‌های جدیدی را برای امتحان کردن با دوستانش به صورت آنلاین و حتی در بازی‌های تک نفره صرف کند. زمانی که به استراحت نیاز داشت، گهگاه با یک حرکت سریع بلند می‌شد، از پنجره‌ها بیرون را می‌دید، مقداری غذا را در مایکروویو گرم می‌کرد و برای انجام بازی‌های بیشتر می‌نشست.

After spending too many hours in front of the computer, a small existential crisis would occur. Was it really all that wise to spend so much time gaming when it could be used for something more meaningful? Sure, there were videos he could watch online, but would that be any different?

پس از گذراندن ساعات زیادی در مقابل کامپیوتر، یک بحران کوچک وجودی رخ می دهد. آیا واقعاً این همه عاقلانه بود که زمان زیادی را برای بازی صرف کنیم، در حالی که می‌توان از آن برای چیزی معنادارتر استفاده کرد؟ مطمئناً، ویدیوهایی وجود داشت که او می‌توانست آن را به صورت آنلاین تماشا کند، اما آیا این موضوع فرق می‌کرد؟

And so, he picked up the headphones in his bedroom and started to listen to some of the audiobook recommended to him by Jenny. Listening to the book instantly felt like the right use of his time and even opened up the opportunity for some self-reflection. As he kept listening, he wandered around his house. He opened and closed his closet doors for no particular reason. He put his hand on the couch and let it glide over as he walked across. There was no dining room table to repeat this action, as he lived by himself and usually ate in the kitchen or out on the balcony.

و به این ترتیب، او هدفون را از اتاق خوابش را برداشت و شروع به گوش دادن به برخی از کتاب های صوتی توصیه شده توسط جنی کرد. گوش دادن به کتاب فوراً احساس استفاده درست از وقت او را داشت و حتی فرصتی برای تأمل در خود باز کرد. در حالی که به گوش دادن ادامه می داد، در خانه اش پرسه می زد. درهای کمدش را بدون دلیل خاصی باز و بسته کرد. دستش را روی کاناپه گذاشت و در حالی که از آن طرف می رفت اجازه داد از روی آن سر بخورد. میز ناهارخوری برای تکرار این عمل وجود نداشت، زیرا او تنها زندگی می کرد و معمولاً در آشپزخانه یا بیرون از بالکن غذا می خورد.

Before he knew it, it was 10:00 pm. It was time for bed. While he didn’t finish the audiobook, he certainly had something new to talk about next weekend when he would go to the family gathering. He could even bring Jenny and introduce her as the one who introduced him to the book.

قبل از اینکه بفهمد ساعت 10 شب بود. وقت خواب بود. در حالی که او کتاب صوتی را تمام نکرده بود، مطمئناً آخر هفته آینده که به جمع خانوادگی می رفت، چیز جدیدی برای صحبت در مورد آن داشت. او حتی می توانست جنی را بیاورد و او را به عنوان کسی که او را با کتاب آشنا کرده است معرفی کند.

 

 

13- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Elevator (آسانسور)

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته استمراری (Past Continuous)، گذشته ساده (Simple Past)

 

A man was visiting his friend in a tall building. After a few hours of talking, it was time for him to leave. He went to the elevator and pressed the button to go down.

مردی به بازدید از دوست خود در یک ساختمان بلند آمده بود. پس از چند ساعت صحبت، موقع رفتن رسید. او به آسانسور رفت و دکمه پایین را فشار داد.

The elevator arrived and the doors opened. He got in and pressed the button for the ground floor. But as soon as the elevator started to descend, it suddenly stopped.

آسانسور رسید و درها باز شد. او وارد شد و دکمه طبقه پایین را فشار داد. اما همانطور که آسانسور شروع به پایین رفتن کرد، به طور ناگهانی متوقف شد.

He pressed the button again, but nothing happened. He pressed all the buttons, but the elevator still didn't move. He started to panic and began shouting for help.

او دکمه را دوباره فشار داد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. او تمام دکمه‌ها را فشار داد، اما آسانسور همچنان حرکت نمی‌کرد. او شروع به وحشت کرد و شروع به فریاد زدن برای کمک کرد.

Suddenly, a voice came from the speaker in the elevator. "Don't panic," the voice said. "We know you're stuck. We're sending someone to help you."

به طور ناگهانی، صدایی از بلندگوی آسانسور بیرون آمد. "نگران نشوید"، صدا گفت. "ما می‌دانیم که گیر کرده‌اید. ما در حال اعزام شخصی برای کمک به شما هستیم."

After a few minutes, the elevator started to move again. It finally reached the ground floor, and the man rushed out. He saw a man in a uniform waiting for him.

بعد از چند دقیقه، آسانسور دوباره شروع به حرکت کرد. سرانجام به طبقه پایین رسید و مرد بیرون شتافت. او یک مرد در لباس یونیفرم دید  که منتظرش است

The man in the uniform asked, "Are you the one who was stuck in the elevator?" The man nodded, still shaking from the experience.

مرد در لباس یونیفرم پرسید: "آیا شما کسی هستید که در آسانسور گیر کرده بود؟" مرد سرش را تکان داد و هنوز از تجربه ای که داشت همچنان می‌لرزید.

The uniformed man smiled and said, "I'm sorry, sir. You were just on the wrong elevator. This one only goes to the 13th floor. You needed the other one to get to the ground floor."

مرد لباس‌دار لبخند زد و گفت: "معذرت می‌خواهم، قربان. شما فقط به آسانسور اشتباه رفته بودید. این آسانسور فقط تا طبقه ۱۳ می‌رود. شما برای رفتن به طبقه پایین باید به آسانسور دیگری می رفتید."

The man couldn't believe it. He had been stuck in the elevator for over half an hour, all because he got on the wrong one. He couldn't help but laugh at the ridiculous situation.

مرد نمی‌توانست باور کند. او بیش از نیم ساعت در آسانسور گیر کرده بود، فقط به خاطر اینکه به آسانسور اشتباه رفته بود. او نتوانست جلوی خنده خود را بگیرد و برای این موقعیت بی‌معنی خندید.

From that day on, the man made sure he got on the right elevator whenever he visited his friend.

از آن روز به بعد، مرد هرگز فراموش نکرد که هرگز به آسانسور اشتباه نروید هربار که برای دیدار دوستش می‌آمد.

 

 

14- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - Lost and Found (گمشده و پیدا شده)

سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته استمراری (Past Continuous)، گذشته ساده (Simple Past) ، گذشته کامل ساده (Simple Past Perfect)

 

Amy was walking her dog, Max, in the park. She loved walking in the park, especially in the morning when it was quiet and peaceful. Max loved it too. He ran around happily, chasing after squirrels and sniffing the flowers.

آمی سگش مکس را در پارک راه می برد. او دوست داشت در پارک قدم بزند، به خصوص در صبح‌هایی که آرام و آرامش بخش بود. مکس هم از این کار خوشش می‌آمد. او با شادی در اطراف می‌دوید، به دنبال سنجاب‌ها می‌دوید و گل‌ها را می‌بویید.

After a while, Amy realized that she had lost her necklace. It was a necklace that her grandmother had given her for her birthday, and it was very special to her. She searched everywhere, but she couldn't find it. She was very upset.

پس از مدتی، آمی متوجه شد که گردنبندش را گم کرده است. گردنبندی بود که مادربزرگش به او به مناسبت تولدش داده بود و برای او بسیار ویژه بود. او همه جا را جست و جو کرد، اما نتوانست پیدا کند. او خیلی ناراحت شده بود.

Just then, she saw a little girl holding her necklace. The girl looked very happy, and she was showing it to her mother. Amy was so relieved and grateful that she ran over to the girl and thanked her.

در همان لحظه، او یک دختر کوچک را که گردنبندش را در دست داشت، دید. دختر خیلی خوشحال به نظر می‌رسید و آن را به مادرش نشان می‌داد. آمی به قدری از این خبر خوشحال شد که به دختر دوید و از او تشکر کرد.

The little girl had found the necklace on the ground and had picked it up. She said that she had been looking for the owner, and she was very happy to return it to Amy. Amy hugged the girl and thanked her again.

 دخترک گردنبند را روی زمین پیدا کرده بود و برداشته بود. او گفت که به دنبال صاحبش بوده و بسیار خوشحال است که آن را به امی برگرداند. امی دختر را در آغوش گرفت و دوباره از او تشکر کرد.

Amy was so grateful to the little girl and her mother that she invited them to have coffee with her in a nearby café. They sat together and chatted for a while, and Amy told them how much the necklace meant to her. The little girl listened with interest, and she asked Amy about her grandmother and what she was like.

آمی به قدری از دختر کوچک و مادرش سپاسگزار بود که آن‌ها را به کافه‌ای نزدیک دعوت کرد تا با هم قهوه بنوشند. آن‌ها با هم نشستند و کمی گپ زدند. آمی به آن‌ها گفت که گردنبند چه معنایی برای او داشته و چقدر برایش ارزشمند بود. دختر کوچک با علاقه گوش داد و از آمی درباره مادربزرگش و شخصیت او سؤال کرد.

After they finished their coffee, the little girl asked Amy if they could be friends. Amy was delighted and said yes. They exchanged phone numbers, and the little girl promised to call her soon.

بعد از این که قهوه‌شان تمام شد، دختر کوچک از آمی خواست که دوستش شوند. آمی خیلی خوشحال شد و پاسخ مثبت داد. آن‌ها شماره تلفن خود را با هم تبادل کردند و دختر کوچک قول داد که به زودی تماس خواهد گرفت.

Amy and the little girl became good friends, and they often went for walks in the park together with Max. Amy was grateful for the little girl's honesty and kindness, and she felt lucky to have met her. She knew that she had found not only her necklace but also a new friend.

آمی و دختر کوچک دوستان خوبی شدند و آن‌ها اغلب با هم و با مکس در پارک قدم می‌زدند. آمی از صداقت و مهربانی دختر کوچک سپاسگزار بود و احساس خوش‌شانسی می‌کرد که او را ملاقات کرده است. او می‌دانست که نه تنها گردنبندش بلکه یک دوست جدید هم پیدا کرده است.

 

 

15- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی - The Lost Key (کلید گم شده)

سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته استمراری (Past Continuous)، گذشته ساده (Simple Past)

 

Mary was running late for work. She had just realized that she couldn't find her office key. She checked her pockets, her bag, and even her car but couldn't find it anywhere. She was starting to panic because she had an important meeting that morning and couldn't afford to be late.

مری دیر به محل کارش رسید. او فهمید که نمی‌تواند کلید دفتر خود را پیدا کند. او کیف، جیب ها و حتی ماشین خود را بررسی کرد، اما هیچ کجا نتوانست کلید را پیدا کند. او داشت به خاطر داشت که امروز صبح یک جلسه مهم داشت و نمی‌توانست دیر برسد، به همین دلیل داشت دچار نگرانی می‌شد.

She called her colleague, John, and explained the situation to him. John told her not to worry and that he would come to her house to help her find the key. When he arrived, they searched every room in the house but still couldn't find the key.

او به همکارش جان تلفن کرد و وضعیت را برایش توضیح داد. جان به او گفت که نگران نباشد و او به خانه‌اش می‌آید تا به او کمک کند کلید را پیدا کند. وقتی جان رسید، آن‌ها همه اتاق‌های خانه را بررسی کردند، اما هنوز نتوانستند کلید را پیدا کنند.

Mary was about to give up when John suggested checking the garden. They went outside and searched through the plants and flowers. After a few minutes, John found the key lying in the grass near the front gate.

 مری می خواست تسلیم شود که جان پیشنهاد کرد باغ را بررسی کند. آنها به بیرون رفتند و در میان گیاهان و گل ها جستجو کردند. پس از چند دقیقه، جان کلید را در چمن نزدیک دروازه جلویی پیدا کرد.

Mary was so relieved and grateful to John for his help. She made it to work on time and had a successful meeting. From then on, she made sure to keep her key in a safe place and always double-checked before leaving the house.

 مریم خیلی آسوده خاطر شد و از کمک جان سپاسگزار بود. او به موقع به کار خود رسید و جلسه موفقی داشت. از آن به بعد، او مطمئن شد که کلید خود را در مکانی امن نگه دارد و همیشه قبل از خروج از خانه دوباره چک کند.

 

 

16- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   The Little Red Hen  (  مرغ کوچک قرمز )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته استمراری (Simple Past) ، گذشته کامل ساده (Simple Past Perfect)

 

Once upon a time, there was a little red hen who lived on a farm. She found some wheat seeds and asked the other farm animals if they would help her plant them. However, none of the animals wanted to help.

روزی یک مرغ قرمز کوچولو در مزرعه ای زندگی می‌کرد. او چند دانه گندمی پیدا کرد و از سایر حیوانات مزرعه خواست که به او کمک کنند تا آن‌ها را بکارد، اما هیچ یک از حیوانات مزرعه نمی‌خواستند که به او کمک کنند.

So, the little red hen planted the seeds by herself. She tended to the wheat, harvesting it when it was ready, and grinding the wheat into flour. When she had finished, she asked the other animals if they would help her bake the flour into bread.

بنابراین، مرغ قرمز کوچولو تخم‌ها را به تنهایی کاشت. او به گندم رسیدگی کرد و آن را هنگامی که آماده بود برداشت کرد و به آرد تبدیل کرد. وقتی که همه کارها تمام شد، از سایر حیوانات مزرعه خواست که به او کمک کنند تا آرد را به نان تبدیل کند.

But, once again, none of the animals wanted to help. So, the little red hen baked the bread all by herself. When it was done, she asked the other animals if they would like to eat some.

اما، دوباره هیچ یک از حیوانات نمی‌خواستند که به او کمک کنند. بنابراین، مرغ قرمز کوچولو تنها همه نان ها را پخت. وقتی که آماده شد، از سایر حیوانات مزرعه خواست که اگر مایلند کمی از آن بخورند.

The other animals were more than happy to eat the bread, but the little red hen refused to share it with them. She said, "I planted the wheat, I harvested it, I ground it into flour, and I baked the bread. I did all the work, so I will eat all the bread."

حیوانات دیگر از خوردن نان خوشحال بودند، اما مرغ قرمز کوچک حاضر نشد آن را با آنها تقسیم کند. گفت: گندم را کاشتم، درو کردم، آرد کردم و نان را پختم، همه کار کردم، پس همه نان را خواهم خورد.

 

 

17- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Alex’s car  (  ماشین الکس )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Once upon a time, there was a young boy named Alex who loved cars. He spent most of his time tinkering with his old, beat-up car, dreaming of one day becoming a professional car racer.

روزی روزگاری، پسر جوانی به نام الکس وجود داشت که عاشق ماشین‌ها بود. او بیشتر از وقت خود را با رفع عیوب و تعمیر خودروی قدیمی و خرابش سپری می‌کرد و روزی رویای تبدیل شدن به یک راننده حرفه‌ای ماشین را داشت.

One day, Alex heard about a local car racing competition that was happening in his town. Excited at the opportunity, he entered the competition with his old car.

یک روز، الکس در شهرش درباره‌ی یک مسابقه‌ی محلی ماشین‌رانی اطلاع پیدا کرد. او در هیجان بود و با خودروی قدیمی‌اش وارد مسابقه شد.

As the race began, Alex's car struggled to keep up with the sleek and shiny cars of his competitors. But Alex didn't give up. He kept pushing his car harder and harder, determined to win.

هنگام شروع مسابقه، خودروی الکس تلاس بسیار کرد تا با ماشین‌های شیک و براق رقبایش رقابت کند. اما الکس تسلیم نشد. او (پدال گاز) خودروی خود را بیشتر و بیشتر فشار داد تا برنده این مسابقه شود.

In the final lap of the race, Alex's car suddenly sputtered and started to slow down. His competitors zoomed past him, leaving him behind. But Alex refused to give up. He pushed his car as hard as he could, determined to cross the finish line.

در آخرین دور مسابقه، خودروی الکس ناگهان خراب شد و شروع به کاهش سرعت کرد. اما الکس تسلیم نشد و (پدال گاز) خودرویش را تا جایی که می‌توانست فشار داد تا خط پایان را بگذراند.

With just seconds to go, Alex's car suddenly roared to life and shot forward, crossing the finish line just ahead of his closest competitor. The crowd erupted in cheers as Alex jumped out of his car, triumphant and proud.

تنها چند ثانیه مانده با پایان، خودروی الکس ناگهان جان گرفت و به جلو حرکت کرد و درست جلوتر از نزدیکترین رقیبش از خط پایان عبور کرد. هنگامی که الکس پیروز و سربلند از ماشینش بیرون پرید، جمعیت به شادی پرداختند.

From that day on, Alex became known as the best car racer in his town, and his old, beat-up car became a legend in the racing world. And Alex, he continued to race with the same passion and determination that had led him to victory.

از آن روز به بعد، الکس به عنوان بهترین راننده ماشین در شهرش شناخته شد و خودروی قدیمی و خرابش در جهان مسابقه ماشین‌رانی به شهرت رسید. الکس همچنان با همان اشتیاق و تعهدی که به پیروزی رسانده بود، ادامه داد و به مسابقات ادامه داد.

 

 

18- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Lionel Messi  (  لیونل مسی )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Once upon a time, there was a young boy named Lionel Messi who had a passion for soccer. He grew up in Argentina and had a natural talent for the sport. His skills on the field were quickly recognized by professional teams, and he was eventually offered a spot on the Barcelona soccer team in Spain.

روزی روزگاری، پسر جوانی به نام لیونل مسی وجود داشت که عاشق فوتبال بود. او در آرژانتین بزرگ شده بود و استعدادی طبیعی در ورزش داشت. تیم‌های حرفه‌ای به سرعت استعداد او را در زمینه فوتبال شناسایی کردند و در نهایت به او یک جایگاه در تیم فوتبال بارسلونا در اسپانیا پیشنهاد داده شد.

Messi was ecstatic at the opportunity to play for such a prestigious team. He moved to Barcelona and began training with the team. Despite his talent, he found it challenging to adjust to the new environment and language.

مسی از این فرصت برای بازی در یک تیم معتبر بسیار خوشحال بود. او به بارسلونا نقل مکان کرد و شروع به تمرین با تیم کرد. با وجود استعداد او، سازگار شدن با محیط جدید و زبان جدید برایش چالش برانگیز بود.

However, Messi was determined to succeed. He worked hard every day, perfecting his skills and adapting to his new surroundings. He quickly became an integral part of the team and led them to many victories.

اما مسی عزمش برای موفقیت بسیار قوی بود. او هر روز به کار خود ادامه داد و مهارت‌هایش را بهبود بخشید و با محیط جدیدش سازگار شد. او به زودی به بخشی حیاتی از تیم تبدیل شد و آن‌ها را به پیروزی‌های بسیاری رساند.

Over the years, Messi continued to play for Barcelona and became one of the most famous soccer players in the world. He won numerous awards and helped Barcelona win many championships.

تا سال‌ها بعد، مسی به بازی در بارسلونا ادامه داد و به یکی از مشهورترین بازیکنان فوتبال در جهان تبدیل شد. او بسیاری از جوایز را به دست آورد و به بارسلونا در قهرمانی‌های بسیاری کمک کرد.

But even with all his success, Messi never forgot his humble beginnings and remained a down-to-earth person. He continued to work hard and inspire young players around the world to pursue their dreams, just like he did.

اما حتی با این همه موفقیت، مسی هرگز شروع فروتنانه خود را فراموش نکرد و همچنان به کار خود ادامه داد و یک آدم زمینی باقی ماند. او به سخت کار کردن ادامه داد و باعث الهام‌بخشی برای بازیکنان جوان در سراسر جهان برای دنبال کردن رویاهایشان شد، به همان شکل که خودش کرده بود.

 

 

19- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Wonderland  (  سرزمین عجایب )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past) ، گذشته کامل (Past Perfect)

 

Once upon a time, there was a land full of wonders and mysteries, known as the Land of Wonders. No one knew how to get there, and those who claimed to have visited it had never returned to tell their tale.

روزی در سرزمینی پر از عجایب و رازها، شناخته شده با نام سرزمین عجایب، هیچکس نمی‌دانست چگونه به آنجا برسد و کسانی که می‌گفتند آنجا را دیده‌اند، هیچ‌وقت به داستان‌شان بازنگشته نبودند.

One day, a brave adventurer named Jack decided to set out on a journey to find the Land of Wonders. He packed his backpack with food, water, and all the necessary tools he would need for his journey and set out on his quest.

روزی در سرزمینی پر از عجایب و رازها، شناخته شده با نام سرزمین عجایب، هیچکس نمی‌دانست چگونه به آنجا برسد و کسانی که می‌گفتند آنجا را دیده‌اند، هیچ‌وقت به داستان‌شان بازنگشته نبودند.

After many days of traveling through treacherous terrain, Jack finally stumbled upon a hidden cave that led to a mysterious portal. Without hesitation, he stepped through the portal and found himself transported to the Land of Wonders.

بعد از چندین روز سفر در میان مناطق سخت‌گیرانه، جک سرانجام به غاری پنهان برخورد کرد که به یک دروازه مرموز منجر می‌شد. بدون تردید، از طریق این دروازه وارد سرزمین عجایب شد

The land was filled with strange and magical creatures, vibrant colors, and incredible sights. Everywhere he looked, there was something new to discover and explore. Jack was in awe of the beauty and wonder of the land and knew that his journey had been worth it.

زمینی که پر از موجودات عجیب و غریب، رنگ‌های شاداب و مناظر شگفت‌انگیز بود. هر جا که نگاه می‌کرد، چیز جدیدی برای کشف و بررسی وجود داشت. جک از زیبایی و شگفتی‌های این سرزمین تحت تاثیر قرار گرفت و می‌دانست که سفرش ارزش آن را داشته است.

As he traveled deeper into the land, Jack encountered various challenges and obstacles that he had never faced before. But with determination and bravery, he overcame them all and continued his journey.

در حین سفر درون این سرزمین، جک با چالش‌ها و موانعی روبرو شد که قبلاً با آن‌ها مواجه نشده بود. با اراده و شجاعت، او تمامی این مشکلات را برطرف کرد و سفرش را ادامه داد.

After many weeks of exploring the Land of Wonders, Jack finally came across the greatest wonder of all: a beautiful, magical tree that was said to grant wishes to those who were worthy. Jack approached the tree, closed his eyes, and made a wish.

بعد از چند هفته‌ی کاوش در سرزمین عجایب، جک بالاخره با بزرگ‌ترین عجایب آن، یک درخت جادویی زیبا روبرو شد که معتقد بودند به افراد شایسته، آرزوها را برآورده می‌کند. جک به درخت نزدیک شد، چشمانش را بست و یک آرزو کرد.

Suddenly, he found himself back at the portal, ready to return home. As he walked back through the portal, Jack knew that he had experienced something truly extraordinary, and he would never forget his adventure in the Land of Wonders.

ناگهان، او خود را پشت درگاه، آماده‌ی بازگشت به خانه پیدا کرد. هنگام بازگشت از درگاه، جک می‌دانست که چیزی بسیار فوق‌العاده را تجربه کرده است و هیچ وقت سفر خود به سرزمین عجایب را فراموش نخواهد کرد.

 

 

20- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Cristiano Ronaldo  (  کریستیانو رونالدو )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Once upon a time, there was a young boy named Cristiano Ronaldo. He grew up in a poor family in Madeira, Portugal, and from a young age, he had a burning passion for football. Despite his family's financial struggles, Ronaldo's love for the game never waned, and he practiced every chance he got.

روزی روزگاری، پسر جوانی به نام کریستیانو رونالدو وجود داشت. او در خانواده‌ای فقیر در جزیره مادیرا در پرتغال بزرگ شد و از سنین کم علاقه شدیدی به فوتبال داشت. با وجود مشکلات مالی خانواده‌اش، عشق رونالدو به بازی هیچگاه کم نشد و از هر فرصتی برای تمرین بهره می‌برد.

As a teenager, Ronaldo's talent on the football field caught the eye of scouts from the Sporting Lisbon Academy, one of the most prestigious football academies in Portugal. At the academy, Ronaldo honed his skills and developed into a formidable player.

 استعداد رونالدو در دوران نوجوانی در زمین فوتبال، چشم پیشاهنگان آکادمی اسپورتینگ لیسبون، یکی از معتبرترین آکادمی های فوتبال پرتغال را به خود جلب کرد. در آکادمی، رونالدو مهارت های خود را تقویت کرد و به بازیکنی قدرتمند تبدیل شد. 

In 2003, at the age of 18, Ronaldo was signed by Manchester United, one of the most successful football clubs in the world. His talent was quickly recognized, and he soon became a key player for the team. Ronaldo's speed, agility, and skill on the ball made him a nightmare for opposing defenders.

در سال 2003 و در سن 18 سالگی، رونالدو با منچستریونایتد، یکی از موفق ترین باشگاه های فوتبال جهان، قرارداد امضا کرد. استعداد او به سرعت شناخته شد و او به زودی به بازیکنی کلیدی برای تیم تبدیل شد. سرعت، زیرکی و مهارت رونالدو با توپ، باعث شد که برای دفاع کنندگان حریف یک تله‌ی وحشتناک باشد.

In 2008, Ronaldo led Manchester United to win the UEFA Champions League, the most prestigious club competition in Europe. His performance in the tournament was nothing short of legendary, and he was named the tournament's top scorer and best player.

در سال 2008، رونالدو با هدایت منچستریونایتد قهرمان لیگ قهرمانان اروپا، معتبرترین رقابت باشگاهی اروپا شد. عملکرد او در این رقابت‌ها هیچ چیز به جز افسانه‌ای نبود و او به عنوان برترین گلزن و بهترین بازیکن این رقابت‌ها شناخته شد.

In 2009, Ronaldo signed with Real Madrid, one of the biggest football clubs in the world. He continued to dominate on the field, breaking records and winning numerous accolades, including four Ballon d'Or awards, which are given to the best player in the world.

در سال 2009، رونالدو با رئال مادرید، یکی از بزرگترین باشگاه های فوتبال جهان، قرارداد امضا کرد. او به تسلط خود در زمین ادامه داد و رکوردها را شکست و جوایز متعددی از جمله چهار جایزه توپ طلا را به دست آورد که به بهترین بازیکن جهان داده می شود.

Despite facing numerous challenges and setbacks throughout his career, Ronaldo never lost his love for the game. He continued to train hard, push himself to his limits, and strive for greatness. Today, he is widely regarded as one of the greatest football players of all time, and his legacy on the sport will live on for generations to come.

او با وجود روبه‌رو شدن با چالش‌ها و موانع مختلف در طول کارنامه خود، عشقش به بازی را هرگز از دست نداد. او به تمرینات سخت، فشرده و تلاش برای دستیابی به برتری ادامه داد. امروزه، او به عنوان یکی از بزرگترین بازیکنان فوتبال تمام دوران تلقی می‌شود و میراث او در این ورزش برای نسل‌های آینده خواهد ماند.

 

 

21- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Iran  (  ایران )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Once upon a time, in the heart of the Middle East, there was a country known as Iran. It was a land of ancient civilization, rich culture, and beautiful landscapes. The people of Iran were proud of their heritage and traditions, and they welcomed visitors from all around the world with open arms.

روایتی وجود دارد که در قلب خاورمیانه، کشوری به نام ایران وجود داشت. این سرزمین، سرشار از تمدن باستانی، فرهنگ غنی و مناظر زیبا بود. مردم ایران، به میراث و سنت‌های خود افتخار می کردند و  آنها با آغوش باز از بازدیدکنندگان از سراسر جهان استقبال می کردند.

Iran has a long and complicated history, with many highs and lows. It has been conquered and ruled by various empires throughout the centuries, and it has seen war and conflict in modern times. But despite these challenges, the Iranian people have always shown resilience and perseverance.

ایران تاریخ طولانی و پیچیده ای دارد، با پستی و بلندی های فراوان. در طول قرن‌ها، این سرزمین، توسط امپراطوری‌های مختلف فتح و حاکمیت شده است و در دوران حاضر نیز جنگ و تنش را تجربه کرده است. اما با این همه چالش‌ها، مردم ایران همیشه مقاومت و استقامت نشان داده اند.

One of the things that Iran is most famous for is its beautiful architecture, which can be seen in its mosques, palaces, and gardens. The country is also known for its delicious cuisine, which features an array of aromatic spices and flavors.

یکی از مشهورترین ویژگی های ایران، معماری زیبایش است که در مساجد، قصور و باغ هایش دیده می شود. این کشور همچنین به خاطر غذاهای لذیذ خود که دارای مجموعه ای از ادویه ها و طعم های معطر است، معروف است.

Despite misconceptions and stereotypes that exist about Iran, the country is full of warmth, hospitality, and kindness. Iranians are proud of their country and their culture, and they are always eager to share it with others.

با وجود تصورات غلط و کلیشه ای که در مورد ایران وجود دارد، این کشور مملو از گرمی، مهمان نوازی و مهربانی است. مردم ایران به کشور و فرهنگ خود افتخار می کنند و همواره مشتاقانه آن را با دیگران به اشتراک می گذارند.

In recent years, Iran has faced economic challenges and political tensions, but the spirit of its people remains unbroken. Iran continues to be a fascinating and complex country, full of history, art, and beauty, and it remains a destination that should be on everyone's travel list.

در سال های اخیر، ایران با چالش های اقتصادی و تنش های سیاسی روبرو شده است، اما روح مردمش همچنان بی پرواست. ایران همچنان کشوری جذاب و پیچیده، پر از تاریخ، هنر و زیبایی است و مقصدی است که باید در فهرست سفر همه باشد.

 

 

22- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Music  ( موسیقی )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

Once upon a time, in a distant galaxy far away from ours, there was a planet called Melodia. Melodia was a world entirely dedicated to music, where everything from the wind to the rain had a melodic sound. The inhabitants of Melodia were creatures that resembled humanoids, but they were born with musical abilities far beyond anything we have ever seen.

روزی روزگاری در کهکشانی دور از کهکشان ما سیاره ای به نام ملودیا وجود داشت. ملودیا دنیایی بود که کاملاً به موسیقی اختصاص داشت، جایی که همه چیز از باد گرفته تا باران صدایی ملودیک داشت. ساکنان ملودیا موجوداتی شبیه انسان نما بودند، اما آنها با توانایی های موسیقی بسیار فراتر از هر چیزی که تا به حال دیده ایم متولد شده اند. 

Each inhabitant of Melodia was born with a unique sound that only they could produce, and they were all encouraged to develop their musical skills from a young age. As they grew older, they were taught to compose and perform music that not only showcased their individual abilities but also showcased the beauty of their planet.

 هر یک از ساکنان ملودیا با صدایی منحصر به فرد به دنیا آمدند که فقط آنها می توانستند آن را تولید کنند و همه آنها از سنین جوانی تشویق شدند تا مهارت های موسیقی خود را توسعه دهند. همانطور که بزرگتر شدند، آهنگسازی و اجرای موسیقی که نه تنها توانایی های فردی آنها را به نمایش می گذاشت، بلکه زیبایی سیاره آنها را نیز به نمایش می گذاشت، به آنها آموزش داده شد.

One day, a group of explorers from Earth stumbled upon Melodia while they were traveling through space. They were fascinated by the beautiful music that filled the air and decided to land on the planet to explore it further. The inhabitants of Melodia welcomed the visitors and were excited to share their music with them.

 یک روز، گروهی از کاوشگران زمین در حالی که در فضا سفر می کردند، به طور تصادفی با ملودیا برخورد کردند. آنها مجذوب موسیقی زیبایی بودند که فضا را پر کرده بود و تصمیم گرفتند برای کاوش بیشتر در این سیاره فرود آیند. ساکنان ملودیا از بازدیدکنندگان استقبال کردند و خوشحال بودند که موسیقی خود را با آنها به اشتراک بگذارند.

The explorers were amazed by the abilities of the Melodians and wanted to learn more about their music. They discovered that the Melodians' music was not just for entertainment, but it was also a way of communicating with each other and the world around them. They were able to control the weather and other natural phenomena with their music, and it was a source of power for them.

 کاشفان از توانایی های ملودیان شگفت زده شده بودند و می خواستند درباره موسیقی آنها بیشتر بدانند. آنها دریافتند که موسیقی ملودیان فقط برای سرگرمی نیست، بلکه راهی برای برقراری ارتباط با یکدیگر و دنیای اطرافشان است. آنها با موسیقی خود می توانستند آب و هوا و سایر پدیده های طبیعی را کنترل کنند و برای آنها منبع قدرت بود.

However, there was one Melodian named Aria who was different from the others. Aria was born without the ability to produce any sound, and as a result, she was shunned by the rest of her community. She felt like an outcast and spent most of her time alone, dreaming of being able to make music like the rest of her people.

 با این حال یک ملودین به نام آریا بود که با بقیه فرق داشت. آریا بدون توانایی تولید هیچ صدایی به دنیا آمد و در نتیجه توسط بقیه افراد جامعه دوری گزید. او احساس می کرد که یک فرد طرد شده است و بیشتر وقت خود را تنها می گذراند و رویای این را داشت که بتواند مانند بقیه مردمش موسیقی بسازد.

One day, Aria discovered an ancient book that belonged to her ancestors. The book contained information about a musical instrument that could produce a sound so powerful that it could move mountains and create new worlds. Aria knew that this was her chance to finally make music and be accepted by her community.

 یک روز آریا کتابی باستانی را کشف کرد که متعلق به اجدادش بود. این کتاب حاوی اطلاعاتی در مورد یک آلت موسیقی بود که می توانست صدایی به قدری قدرتمند تولید کند که بتواند کوه ها را جابجا کند و دنیاهای جدیدی خلق کند. آریا می‌دانست که این شانس اوست تا بالاخره موسیقی بسازد و جامعه‌اش پذیرفته شود.

She set out on a quest to find the instrument, facing many challenges along the way. She battled fierce creatures and overcame treacherous obstacles, but she never gave up on her mission. Finally, after many months of searching, she found the instrument in a hidden cave.

 او در تلاش برای یافتن ساز بود و در این راه با چالش‌های زیادی روبرو شد. او با موجودات خشن مبارزه کرد و بر موانع خائنانه غلبه کرد، اما هرگز از ماموریت خود دست نکشید. سرانجام پس از ماه‌ها جستجو، او این ساز را در یک غار پنهان پیدا کرد.

Aria picked up the instrument and started playing, and to her amazement, a beautiful sound emerged from it. The sound was so powerful that it shook the ground beneath her feet and created a ripple effect that spread throughout the entire planet. The other Melodians heard the sound and rushed to see what was happening.

 آریا ساز را برداشت و شروع کرد به نواختن و در کمال تعجب صدای زیبایی از آن بیرون آمد. صدا به قدری قوی بود که زمین زیر پای او را تکان داد و یک اثر موجی ایجاد کرد که در کل سیاره پخش شد. ملودیان دیگر صدا را شنیدند و هجوم آوردند تا ببینند چه خبر است.

When they saw Aria playing the instrument, they were amazed. They had never heard a sound so beautiful and powerful before. They realized that Aria was not an outcast, but instead, she was a hero who had found a way to make music despite her limitations. They welcomed her back into the community with open arms, and Aria became a legend among the Melodians.

 وقتی آریا را در حال ساز دیدند، متحیر شدند. آنها هرگز صدایی به این زیبا و قدرتمند نشنیده بودند. آنها متوجه شدند که آریا یک مرد طرد شده نیست، بلکه قهرمانی است که علی رغم محدودیت هایش راهی برای ساخت موسیقی پیدا کرده است. آنها با آغوش باز از بازگشت او به جامعه استقبال کردند و آریا به یک افسانه در میان ملودیان ها تبدیل شد.

From that day on, Aria played her instrument every day, and her music brought joy and harmony to the planet of Melodia. The explorers from Earth were amazed by the power of music on this planet and left with a newfound appreciation for the art form. And so, the story of Aria and her journey to find the powerful musical instrument became a legend that was passed down from generation to generation on the planet of Melodia.

 از آن روز به بعد آریا هر روز ساز خود را می نواخت و موسیقی او شادی و هارمونی را به سیاره ملودیا می آورد. کاوشگران زمین از قدرت موسیقی در این سیاره شگفت زده شدند و با قدردانی جدیدی از این شکل هنری ترک کردند. و بنابراین، داستان آریا و سفر او برای یافتن ساز قدرتمند موسیقی به افسانه ای تبدیل شد که نسل به نسل در سیاره ملودیا منتقل شد.

 

 

23- آموزش زبان انگلیسی : داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی -   Kebab  ( کباب )

  سطح : متوسطه (Intermediate) ، زمان : گذشته ساده (Simple Past)

 

It was a warm summer day, and a group of friends had decided to go on a picnic in the countryside. As they arrived at their chosen spot, they laid out their blankets, chairs, and set up their portable grill to make kebab.

یک روز گرم تابستانی بود و گروهی از دوستان تصمیم گرفته بودند به یک پیک نیک در حومه شهر بروند. هنگامی که به محل انتخابی خود رسیدند، پتوها، صندلی های خود را پهن کردند و کباب پز قابل حمل خود را برای درست کردن کباب تنظیم کردند.

Little did they know that making kebab on a picnic would turn out to be a more complicated task than they had anticipated.

آنها نمی دانستند که درست کردن کباب در یک پیک نیک کاری پیچیده تر از آن چیزی است که آنها پیش بینی می کردند.

First, they had to prepare the ingredients. They had brought a variety of meats, vegetables, and spices, but they realized that they had forgotten to bring a cutting board and knives to chop the ingredients. They improvised by using the back of a metal spoon to crush the garlic, and they used the lid of a food container as a makeshift cutting board.

ابتدا باید مواد را آماده می کردند. انواع گوشت، سبزی و ادویه آورده بودند، اما متوجه شدند که فراموش کرده اند تخته برش و چاقو برای خرد کردن مواد بیاورند. آنها با استفاده از پشت یک قاشق فلزی برای خرد کردن سیر، بداهه‌پردازی می‌کردند و از درب ظرف غذا به عنوان تخته برش موقت استفاده می‌کردند.

As they started to skewer the ingredients onto the kebab sticks, they realized that the meat wasn't sticking together, and it kept falling apart. They tried adding egg to the mixture to bind the meat, but it only made things worse, as the meat mixture became too wet and wouldn't stay on the skewer.

وقتی شروع کردند به سیخ زدن مواد روی چوب کباب، متوجه شدند که گوشت به هم نمی چسبد و مدام از هم می پاشید. آنها سعی کردند تخم مرغ را به مخلوط اضافه کنند تا گوشت ببندد، اما این کار فقط اوضاع را بدتر کرد، زیرا مخلوط گوشت خیلی مرطوب شد و روی سیخ نمی ماند.

After several attempts, they finally found a way to make the meat stick together. They mixed the meat with a small amount of bread crumbs, and that seemed to do the trick. However, they soon realized that they had run out of skewers, and they had to improvise once again by using branches they found on the ground.

پس از چندین بار تلاش، بالاخره راهی برای چسباندن گوشت به هم پیدا کردند. آنها گوشت را با مقدار کمی خرده نان مخلوط کردند و به نظر می رسید که این کار را انجام دهد. با این حال، به زودی متوجه شدند که سیخ هایشان تمام شده است و مجبور شدند یک بار دیگر با استفاده از شاخه هایی که روی زمین پیدا کردند، استفاده کنند.

As they started to cook the kebabs, they realized that the fire was too hot, and the kebabs were cooking too quickly on the outside while the inside was still raw. They tried moving the kebabs around, but it didn't seem to help.

وقتی شروع به پختن کباب کردند، متوجه شدند که آتش خیلی داغ است و کباب ها از بیرون خیلی سریع پخته می شوند در حالی که داخل آن هنوز خام بود. آنها سعی کردند کباب ها را جابجا کنند، اما به نظر نمی رسید کمکی کند.

Just when they thought things couldn't get any worse, a sudden gust of wind blew through the area, knocking over their grill and scattering the kebabs and hot coals all over the ground. They had to quickly gather everything together and start again from scratch.

درست زمانی که فکر می کردند اوضاع از این بدتر نمی شود، باد ناگهانی در منطقه وزید، کباب پز آنها را کوبید و کباب ها و زغال های داغ را در سراسر زمین پخش کرد. آنها باید به سرعت همه چیز را جمع می کردند و دوباره از صفر شروع می کردند.

After several hours of trial and error, the group finally managed to make some decent kebabs. They sat down to enjoy their hard-earned meal, but just as they were about to take their first bite, they heard a loud buzzing sound.

پس از چندین ساعت آزمون و خطا، گروه بالاخره موفق شدند مقداری کباب مناسب درست کنند. آنها نشستند تا از غذای خود که به سختی به دست آورده بودند لذت ببرند، اما درست زمانی که می خواستند اولین لقمه خود را بخورند، صدای وزوز بلندی شنیدند.

It turned out that a swarm of bees had been attracted to the sweet aroma of the kebabs and had started to surround them. The group had to quickly pack up and leave, leaving their hard-earned kebabs behind.

معلوم شد دسته ای از زنبورها مجذوب عطر شیرین کباب شده اند و شروع به احاطه کردن آنها کرده اند. این گروه مجبور شد به سرعت وسایل خود را جمع کند و برود و کباب های خود را که به سختی به دست آورده بود، پشت سر بگذارد.

Despite the challenges they had faced, the group had learned some valuable lessons. They had learned the importance of being prepared and improvising when things don't go according to plan. They had also learned that making kebab on a picnic is a more complicated task than it seems, but the rewards are well worth the effort.

علیرغم چالش هایی که با آن مواجه بودند، گروه درس های ارزشمندی آموخته بود. آنها اهمیت آماده بودن و فی البداهه ساختن چیزی را در زمانی که همه چیز طبق برنامه پیش نمی رود، آموخته بودند. آنها همچنین یاد گرفته بودند که درست کردن کباب در پیک نیک کاری پیچیده تر از آن چیزی است که به نظر می رسد، اما پاداش آن، ارزش تلاش کردن را دارد.

جدیدترین ها

جدیدترین مطالب و مقالات انگلیسی

کلمات پرکننده یا فیلر (Filler) چه هستند؟ کلمات فیلر به همراه مثال

کلمات پرکننده یا فیلر (Filler) چه هستند؟ کلمات فیلر به همراه مثال

ادامه مطلب
چرا زبان انگلیسی بهترین و پرکاربردترین زبان دنیاست؟

چرا زبان انگلیسی بهترین و پرکاربردترین زبان دنیاست؟

ادامه مطلب
استفاده از هوش مصنوعی در آموزش زبان انگلیسی: پتانسیل‌ها و چالش‌ها

استفاده از هوش مصنوعی در آموزش زبان انگلیسی: پتانسیل‌ها و چالش‌ها

ادامه مطلب
راهنمای عمومی و جامع آزمون تافل TOEFL و آیلتس IELTS

راهنمای عمومی و جامع آزمون تافل TOEFL و آیلتس IELTS

ادامه مطلب
جدیدترین ها

پربازدیدترین مطالب و مقالات انگلیسی

صد داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی (ساده) تا پیشرفته با ترجمه فارسی

صد داستان کوتاه انگلیسی سطح مبتدی (ساده) تا پیشرفته با ترجمه فارسی

ادامه مطلب
ضرب المثل و اصطلاحات پرکاربرد انگلیسی با ترجمه فارسی

ضرب المثل و اصطلاحات پرکاربرد انگلیسی با ترجمه فارسی

ادامه مطلب
آموزش تضمینی زبان انگلیسی

آموزش تضمینی زبان انگلیسی

ادامه مطلب
آموزش زبان انگلیسی

آموزش زبان انگلیسی

ادامه مطلب
  1401-09-19
  آموزش زبان انگلیسی